سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پست ترین دانش، آن است که از زبانت در نگذرد و والاترین دانش، آن است که در اعضا و جوارح پدیدار گردد . [امام علی علیه السلام]
عــــــــــروج
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» ترور ناموفق یک دانشجو ...

آقای احسان رضوانی دانشجوی رشته معماری دانشگاه ازاد اسلامی شاهرود ورودی 87است .

دوشنبه ساعت 21 وارد کوچه محل زندگی خودشان یعنی خیابان فردوسی - خیابان شهید چمران بن بست بیست و دوم می شود(شایان ذکر است آقای رضوانی بومی شاهرود هستند و بیش از بیست سال است که به همراه خانواده در آن محل ساکنند). که متوجه ایستادن یک خودروی بی ام و سفید رنگ می شود،چراغ داخل ماشین روشن بوده و در کنار راننده خانمی نیز در صندلی جلو نشسته بوده است. در دست راننده یک عدد اسلحه شکاری بزرگ بوده که را ننده با دستش آن را از پنجره بیرون نگه داشته بوده است آقای رضوانی از دور و به جهت تاریکی هوا فکر می کند که تفنگ بادی است . به محض عبور از کنار ماشین که اتفاقا خیلی بد ودر وسط کوچه پارک شده بوده متوجه صدای مسلح کردن اسلحه می شود هنوز چند قدمی دور نشده که حدود نیم متر از مسیر اصلی خود به سمت راست منحرف می شود و ناگهان با صدای مهیب شلیک گلوله که درست از کنار سرش عبور می کند شوکه شده و به روی کادیلاک سفیدی که در آنجا پارک بوده می افتد.(احسان اگر در همان مسیر ادامه حرکت می داد و در آخرین لحظه به سمت راست تغییر مسیر نمی داد به احتمال زیاد با توجه به اینکه تفنگ شکاری ساچمه ها را پخش میکند کشته می شد)

حضور همسایگان:

با شنیدن صدای گلوله به بیرون آمدیم تقریبا همه همسایه ها حاضر بودند شخصی با یک اسلحه شکاری به سمت احسان نشانه رفته بود و دائم او را تهدید می کرد با توجه به سن بالای شخص متعرض و به دلیل حرف های ضد و نقیض و عجیبی که می زد احساس کردیم که در حالت عادی نیست لذا به سمت وی رفتیم تا اسلحه را از دستش بگیریم که ناگهان اسلحه را به سمت ما و بقیه همسایه ها نشانه رفت و گفت من مجوز دارم و می توانم همه شما را اینجا بکشم. ناگهان برادر شخص ضارب(برادر کوچکتر آقای نقیب زاده به نام حسین در دانشگاه شاهرود مشغول به تحصیل است و همراه پدرش در شاهرود و در همان کوچه زندگی می کنند.) به بیرون آمد و اسلحه را از برادرش گرفت و دوباره به سمت همسایه ها نشانه رفت تا امدن 110 او اسلحه را در فاصله نیم متری صورت احسان نگه داشته بود. با آمدن نیروی انتظامی شخص ضارب خود را دکتر سید علی نقیب زاده معاون اداری مالی دکتر جاسبی معرفی کرد. نیروی انتظامی هم احسان - دکتر نقیب زاده و صاحب ماشین کادیلاک سفید را به نیروی انتظامی منتقل کرد.و در ماشین نقیب زاده دو جعبه گلوله، چند کارد و یک دوربین حرفه ای شکاری پیدا می شود.

شنیده ها حاکی از آن است که آن شب دکتر نقیب زاده که متهم بوده با کارت ماشین !!!! دکتر بدیعی رییس دانشگاه آزاد شاهرود آزاد می شود. در حالی که احسان بی گناه در بازداشتگاه می ماند. فردای آن روز پرونده به دادسرای شاهرود انتقال داده می شود. و پر ونده در اختیار قاضی گلی قرار می گیرد گفتنی است برادر کوچکتر نقیب زاده با اینکه به سمت مردم نشانه روی کرده بود باز داشت نشده است.

همسایگاه و شاهدان ماجرا که حدود 25 نفر بوده اند استشهاد محلی را به امضا رسانده اند. تعدادی دیگر از همسایه ها نیز که عموما خانم هستند از نقیب زاده شکایت کرده اند گویا به علت ترس زیاد تعدادی از خانم های همسایه دچار فشار و شوک عصبی گشته اند.

هنگام وقوع حادثه خانواده احسان در منزل نبوده اند که این را باید معجزه دانست چراکه قطعا اگر حضور می داشتند احتمال وقوع درگیری حتمی می نمود

اینکه چرا دکتر نقیب زاده چنین کرده در هاله ای از ابهام است.روز پنج شنبه (سه روز پس از ماجرا)دکتر نقیب زاده در دانشگاه آزاد شاهرود مشغول قدم زدن در فضای سبز دانشگاه دیده شده است.

در ضمن فردای این اتفاق در یک مورد دیگر و کاملا مجزا سوء قصد مسلحانه به جان یک دختر دانشجو خنثی می ماند و ضارب دستگیر می شود. که هیچ ارتباطی با ان ما جرا نداشته است ولی گویا دستهایی در کارند تا این دو اتفاق را باهم مرتبط اعلام کنند . و حتی در یک اقدام هماهنگ و عجیب خبر سوء قصد به جان احسان با اتفاق اخیر اشتباه گرفته شده و حادثه معرکه گیری دکتر نقیب زاده به ورطه فراموشی می رود. ونکته جالبتر اینکه نگهبانی و حراست دانشگاه ازاد شاهرود در پاسخ به دانشجویانی که خواستار شفافیت در مورد موضوع شلیک به سمت هم دانشگاهی شان بودند. پاسخی شگفت آور می دهند که نشان از ماست مالی کردن ماجراست:

یک دانشجو به یک استاد دانشگاه با اسلحه شلیک کرده است همین.

اما شاهدین ماجرا آنقدر زیاد بوده اند که به هیچ وجه نمی توان این اتفاق را کتمان کرد. یک مامور نیروی انتظامی که خواست نامش فاش نشود گفت: رفتار نقیب زاده با ما بسیار مغرورانه بود انگار نه انگار متهم است . و جالب اینکه سگک کمربند او ،خود کار و جا سوویچی وی هرسه از جنس طلا بود.یکی از همسایه ها در مصاحبه با ما گفت این شخص (دکتر نقیب زاده) قبلا هم یکبار با خودروی موسو مشکی به شاهرود امده بوده است.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( شنبه 88/7/11 :: ساعت 8:58 عصر )

»» دروغ روزنامه جمهوری اسلامی ... !؟

به نام خدا ...

سلام ...

این پست فقط برای اینه که بگم بهتره برای هر چیزی بیشتر تحقیق کنیم ...

بهتره قبل از اینکه به دختران پاک و مسلمونمون تهمت بزنیم کمی تحقیق کنیم ...

من برای خواهر های خوبم ... همه خانوم های شرکت کننده تو تیم ملی والیبال بانوان که با این حجاب عالی از خودشون و اسلامشون و ایرانشون دفاع میکنن هم ارزوی پیروزی و پیشرفت دارم و هم اینکه مسئولین رو دعوت میکنم پشتیبان ورزشکاران باشند ...

امیدوارم همه شمارو که به این زیبایی و محجبه ای تو عرصه های مختلف حاظر میشین رو به همین زودی روی سکوی قهرمانی ببینم ...

لطفا پوشش دختران محجبه اسلامی را هم ببینید و هم با حریفان مقایسه کنید ... !

حالا خودتون راجع به این پوشش قضاوت کنید ... ؟

  

zanan-vollyball-iran-celebfa-com (2)

zanan-vollyball-iran-celebfa-com (6)zanan-vollyball-iran-celebfa-com (7)

zanan-vollyball-iran-celebfa-com (8)

zanan-vollyball-iran-celebfa-com (9)

zanan-vollyball-iran-celebfa-com (10)

zanan-vollyball-iran-celebfa-com (11)

zanan-vollyball-iran-celebfa-com (12)

zanan-vollyball-iran-celebfa-com

zanan-vollyball-iran-celebfa-com (3)

 zanan-vollyball-iran-celebfa-com (5)

 

 نویسندگان روزنامه جمهوری اسلامی ...

خداییش این پوشش کاملا اسلامی چه بی حجابی داشته که به این دختران پاک و محجبه تهمت بی حجابی زدید ... !

این موضوع باید پیگیری شود ...

این نشر اکاذیب است ...

علت شکست این دختران محجبه و مسلمان ایرانی پوشش نیست ... این پوشش کاملا اسلامی است ...

بهتر است ما به خودمان بیشتر توجه کنیم ... !

این بهترین پوشش اسلامی ورزشی است ...

...

خدا همه مارا هدایت کند ...

عید فطر بر همه مبارک ...

یا حق ...
 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( یکشنبه 88/6/29 :: ساعت 3:16 صبح )

»» بالاتر از عشق ...

به نام خدا ...

این نوشته به صورت ایمل برایم ارسال شد ...

وقتی خوندم خیلی حسودیم شد و خیلی آرزو ها کردم ...

حتما بخونین ...

به عمق مطلب برین ...

 

سلام دوستان این مطلبو میخوندم خیلی متاثر شدم .

دیدم بد نیست بفرستم همه بخونید و درهمه حال خدا را شکر کنیم برای تن سالم و سقفی که بالا سر داریم برای شغلی که داریم و مجبور نیستیم دستی سوی کسی دراز کنیم یا منتظر کمک کسی برای یک لقمه نون باشیم .

خدایا به حق این ماه عزیز و به حضرت علی (ع) قسمت میدهم نیاز همه نیازمندان برطرف و همه بیماران را شفا و هیچ پدر و مادری را شرمنده فرزندانش نکن .

الهی آمین



بالاتر از عشق


وقتى پاى عشق به میان مى آید، وقتى بنا بر این گذاشته مى شود که خوبى را با خوبى جواب داد، وقتى قرار مى شود که وفادارى حرف اول را بزند، آن وقت است که بناى زندگى براساس همان پیمانى که سر سفره عقد گذاشته مى شود، پایه گذارى مى شود. آن وقت است که عشق هاى پاک روزهاى اول آشنایى و وفادارى از یاد نمى رود و براى همیشه در آسمان زندگى مى درخشد. آن وقت است که سربالایى هاى زندگى سخت و طاقت فرسا به نظر نمى آید.


آمنه شیخ زنى است روستایى که سالهاست با عشق و امید به آینده و توکل به خدا نشسته و ذره و ذره عشق نثار مردى کرده است که روزى به عنوان همسر پاى در خانه اش گذاشته است.محبت را با محبت و خوبى را با خوبى چه زیبا پاسخ داده است. آمنه ?? ساله است خودش مى گوید: من و موسى هرچند فامیل بودیم ولى زیاد همدیگر را نمى دیدیم. پدر و مادر موسى از هم طلاق گرفته بودند و موسى از پنج سالگى در خانه اى بزرگ مى شد که نامادرى اش به او سخت مى گرفت، موسى در سایه این سخت گیرى ها خودش را با شرایط وفق مى داد و در کار کشاورزى و دامدارى و نگهدارى چند خواهر و برادر کمک مى کرد به همین خاطر از کودکى آنقدر گرفتار بود که کمتر دیده مى شد. یادم هست وقتى ?? ساله شد، روستا را ترک کرد و به تهران آمد تا در تهران کار کند.آمنه به یاد عشق مى افتد و روزى که به موسى علاقه مند شده بود. اشک در چشمانش حلقه مى بندد.


- یادم هست که موسى بعد از چند سال هر وقت به مرخصى مى آمد به خانه ما مى آمد و با اصرار از پدرم مرا مى خواست. پدرم مخالف بود. مى گفت او خیلى کم سن و سال است و نمى تواند از عهده مسؤولیت زندگى بربیاید من تا قبل از خواستگارى موسى به او فکر نکرده بودم ولى بعد از آن براى اولین بار عاشق شدم اما به علت احترام و حیایى که آن روزها در دختران بود، سکوت کرده بودم. دلم براى موسى تنگ مى شد. او به داشتن اخلاق و رفتار خوب در میان همه زبانزد بود. با اینکه سختى زیاد کشیده بود ولى در سایه این سختى ها خوب پرورش پیدا کرده بود.

برق در چشمان آمنه مى درخشد یک روز با خواهرم در مورد محبت موسى حرف زدم. همان شد. خواهرم اصرار کرد و مادرم هم از پدرم خواست به موسى جواب مثبت بدهیم. من و موسى ازدواج کردیم و یک سال و نیم بعد من با او به اسلامشهر آمدم. موسى در یک خشکشویى کار مى کرد.موسى خیلى با من مهربان بود. از محل کارش که به خانه مى آمد مرا با خودش بیرون مى برد به خاطر اینکه از خانواده ام دور بودم و دلم تنگ مى شد به من توجه زیادى مى کرد. مى گفت هرچه دوست دارى براى خودت تهیه کن برایم هدیه مى خرید، تمام تلاش موسى این بود که من احساس خوشبختى کنم.


موسى به من عشق کردن و محبت ورزیدن را در آن سالها یاد داد. وقتى فرزند اولمان که دختر بود به دنیا آمد او مثل یک مادر به من توجه کرد. مادرم از من دور بود ولى با وجود موسى من احساس مى کردم مادرم در کنارم است و هیچ مشکلى ندارم.
خوشبختى من با تولد فرزند دوم ما بیشتر شد. شوهرم کارش را عوض کرد و در یک شرکت سرایدار شد این باعث شد که من و او وقت بیشترى در کنار هم داشته باشیم. همان موقع با پس اندازى که کرده بودیم خانه نیمه سازى خرید که تنها زیرزمین آن ساخته شده بود، هرچند این زمین در جاى دورافتاده اى در اطراف کرج بود ولى ما راضى بودیم.


زن به دو سال قبل برمى گردد به یاد روزى که براى رفتن به عروسى از خانه بیرون رفته بودند ولى...
 شهریور سال ?? و روز نیمه شعبان بود. براى عروسى یکى از بستگان باید به قزوین مى رفتیم. با موسى و بچه ها سوار موتورسیکلت شدیم. هوا کم کم داشت تاریک مى شد. بعد از پمپ بنزین در اتوبان در یک لحظه مینى بوس به طرف ما منحرف شد، نمى دانم چه شد که کنترل موتور از دست موسى خارج شد و ما با سرعت به طرف حاشیه منحرف شدیم. موسى براى اینکه اتفاقى براى ما نیفتد موتور را رها نکرد من و بچه ها روى زمین پرت شدیم و او محکم به گاردریل برخورد کرد. با اینکه زخمى شده بودم به طرف شوهرم دویدم. او با صورت روى زمین افتاده و خون اطرافش را گرفته بود.


از زانویش خون فوران مى کرد. با چادرم زانویش را بستم. سرش را بلند کردم، نمى دانید چه حالى شدم. نیمى از صورت موسى نابود شده بود. موسى دیگر بینى نداشت. یعنى او همان شوهر من بود؟ موسى بى هوش بود و من در حال بى هوشى. نمى توانستم باور کنم. یک دفعه متوجه دخترم شدم. جلو رفتم و نگذاشتم که صورت پدرش را ببیند. روسرى از سر او برداشتم و روى صورت موسى انداختم. مردم جمع شده بودند همه فکر مى کردند موسى در حال مرگ است. پلیس آمد و گفت باید صبر کنى تا آمبولانس بیاید.


گریه مى کردم. چادر عروسى را روى زمین پهن کردم با کمک چند نفر موسى را درون آن گذاشتیم به مأمور پلیس گفتم: نگذار بچه هایم یتیم شوند. موسى را در ماشین پلیس گذاشتیم و به طرف بیمارستان شهید رجایى قزوین راه افتادیم. پزشکان او را در آن حال که دیدند گفتند زنده نمى ماند ولى با این حال او را به اتاق عمل بردند راهى براى تنفس موسى وجود نداشت. بعد از چند ساعت جراحى زیر حنجره او را شکافتند و چشمش را تخلیه کردند. موسى دیگر صورت نداشت. به من گفتند باید پاى او را هم قطع کنیم. دست به آسمان بردم. با خدا حرف زدم.

(تنفس از راه گلو)

خدایا من به عشق این مرد از روستا به تهران آمدم در این شهر غریب مرا و دو بچه ام را تنها نکن. خدایا آرزو دارم با موسى در حالى که روى پاى خودش ایستاده به خانه برگردم. اگر موسى زنده نماند به خانه برنمى گردم. خدایا به من مهلت بده تا بتوانم خوبى هایش را جبران کنم.
موسى بى هوش بود. پزشکى که بى تابى ام را دید گفت: او زنده نمى ماند. اگر هم بماند دیگر صورت ندارد. او را مى خواهى چکار؟


روز بعد شوهرم را مرخص کردند در حالى که حتى زخم هاى صورت را نشسته بودند تا سنگریزه ها از آن بیرون برود. موسى را به تهران آوردیم هیچ بیمارستانى او را پذیرش نمى کرد، مى گفتند فایده ندارد، مى گفتند باید ?? میلیون تومان به حساب بیمارستان بریزى.


بالاخره با وساطت یک پزشک موسى در بیمارستانى بسترى شد. یک متخصص بعد از معاینه موسى گفت باید فوراً یک جراحى روى سر شوهرت بشود. شوهرم را جراحى کردند.
تا ?? روز موسى در کما بود. در تمام آن روزها کنارش بودم. آن روز شروع به حرف زدن با او کردم. شعرى را که دوست داشت، برایش خواندم. از عشق و تنهایى ام برایش گفتم. به او گفتم مى دانم به خاطر اینکه بلایى سر من و بچه ها نیاید خودش را فداکرده است. در یک لحظه احساس کردم انگشت دستش حرکت کرد. دستش را در دستانم گرفتم. صدایش زدم و موسى آرام چشم باز کرد. گفتم موسى من را مى شناسى؟ سرش را تکان داد.


اشک هایم مى ریخت و من به خاطر اینکه خدا نور امید را به قلب من تابانده بود، سپاسگزار بودم. تهران را نمى شناختم. به سختى به چند داروخانه مى رفتم و براى شوهرم دارو مى خریدم. موسى نمى توانست صحبت کند چون در فک بالا و بینى اش به شدت آسیب وارد شده بود. من و موسى به زبان اشاره با هم حرف مى زدیم. همان موقع در پاى او پلاتین گذاشتند. روز و شب از کنار موسى تکان نمى خوردم. پایین تخت موسى پتویى را که پرستاران داده بودند مى انداختم. براى اینکه اگر موسى در نیمه شب درد داشت بتوانم متوجه شوم و پرستار را صدا کنم. نخى به دست او بسته بودم و سر دیگر نخ را به دست خودم بسته بودم تا با حرکت دستش متوجه شوم همه پزشکان مى آمدند تا من و موسى را ببینند. یکبار یکى از آنها گفت: ما با این شغل و درآمد و موقعیت هیچوقت این قدر مورد توجه نبوده ایم. خوشا به حال شوهرت که اینقدر دوستش دارى.گفتم: آقاى دکتر شاید شما هیچوقت مثل موسى خوب نبوده اید. دوماه از زمان تصادف گذشته بود. موسى نه فک بالا داشت نه بینى و نه کام. هوا مستقیم وارد دهانش مى شد. زبانش خشک شده بود و ترک هاى عمیق و دردناکى داشت و نمى توانست حرف بزند. براى اینکه موسى متوجه نشود که چه اتفاقى براى صورتش افتاده است شب ها پرده اتاق را مى کشیدم مبادا که عکس خودش را در شیشه ببیند. یک روز با اصرار گفت: آمنه یک آینه به من بده.


در یک لحظه ماندم چه کنم. به او گفتم: قبل از اینکه آینه بدهم باید به حرفهاى من مثل قبل گوش کنى و آنها را باور کنى. به موسى گفتم از دیدن چهره ات نباید ناراحت شوى و امیدت را ازدست بدهى. مهم این است که براى من هیچ چیز عوض نشده است.

(چهره موسی شیخ قبل و بعد از سانحه تصادف)

موسى آینه را گرفت. چند دقیقه شوکه شد و بعد شروع به گریه کرد. روى صورتش دست مى کشید. نمى توانست حرف بزند. فقط با زبان اشک با من حرف مى زد.


به او گفتم: به صورتت فکر نکن به بچه ها فکر کن و به زندگى مان که باید ادامه اش بدهیم. به او گفتم: از روزى که تو به خانه نرفته اى من هم نرفته ام. به او گفتم: مثل تو چند ماهى است که بچه هایم را ندیده ام. به او گفتم: نذر کرده ام با تو به خانه برگردم. به او گفتم: نمى خواهم و نمى توانم اشک هایت را ببینم.


یکى از پزشکان براى بینى او پیوندى زد آنها مى خواستند از این طریق هوا داخل دهان موسى نرود و بتواند حرف بزند. دعا مى کردم پیوند بگیرد. بالاخره موسى حرف زد و توانست چیزى بخورد. خوشحال بودم که او دیگر احساس ضعف و گرسنگى نمى کند.
? ماه و نیم طول کشید تا موسى توانست غذا بخورد، حرف بزند، راه برود و به زندگى برگردد. بعد از تخفیف زیاد هزینه بیمارستان را ? میلیون اعلام کردند. به هر سختى بود قرض کردیم و به خانه برگشتیم. موسى دیگر نمى توانست کار کند. بچه ها از موسى فرار مى کردند. قرض بود و سختى و خرج بچه ها.


موسى در زیرزمین مشکل تنفسى داشت و حالت خفگى پیدا مى کرد. ?? کیلو وزنش را از دست داده بود. یک سال و نیم گذشت و موسى دیگر نمى توانست به این وضعیت ادامه دهد. مردى حاضر شده بود ماهى ?? هزارتومان به ما کمک کند دوباره قرض کردم و طبقه بالا را به سختى ساختم. موسى باید زندگى مى کرد. روحیه اش بهتر شد. ولى هنوز هم گاهى دردپا آزارش مى دهد. نیمه شب پایش را ورزش مى دهم. گاهى گریه مى کند. سنگ صبورش مى شوم. مى دانم او آرزو دارد مثل همه عطسه کند، بو کند و نفس بکشد، مى دانم چه زجرى مى کشد که ترشحات بینى در مجراى تنفسى و دهانش وارد مى شود، مى دانم موسى جز خدا و من و بچه هایش هیچکس را ندارد. مى دانم...


زن ساکت مى شود. دو مروارید بزرگ اشک مى خواهند روى چهره اش بغلتند. زن از روزى که با موسى به خانه برگشته سر زمین هاى کشاورزى مردم کارگرى کرده است. زن با تمام این مشکلات از سال قبل براى اینکه مرد زندگى اش باور کند. زندگى براى آمنه درکنار او گرم ولذت بخش است باردیگر باردار شده است. آنها با ماهى ?? هزارتومان که از بیمه مى گیرند زندگى مى کنند. موسى ? سال است حتى حاضر نشده تا در خانه برود. او در اتاق تنها مانده است.عکس ها را گرفتم مى خواهم برویم که موسى مى گوید:
- این زن، زن بزرگى است. شرمنده اش هستم. اى کاش مى شد چهره اى داشته باشم تا مردم را وحشت زده نکند و من مثل قبل از خانه بیرون مى رفتم و براى راحتى این زن بزرگ لقمه نانى سر سفره مى آوردم.

 

.............................

کاش ما هم کمی درس بگیرم در حفظ زندگی ها ...

گاهی زندگی ها به خاطر هیچ و پوچ خرام میشه ...

خدایا شکرت ...

یا حق...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( پنج شنبه 88/6/19 :: ساعت 6:41 عصر )

»» موفقیت ...

قانون دانـــــــه

 

نگاهی به درخت ســـیب بیندازید. شاید پانـــصد ســـیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است. خیلی دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسیم «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»
اینجا طبیعت به ما چیزی یاد می دهد. به ما می گوید:
«اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»
از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:
- باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل بدست بیاوری.
-
باید با چهل نفر مصاحبه کنی تا یک فرد مناسب استخدام کنی.
-
باید با پنجاه نفر صحبت کنی تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده ات را بفروشی.
-
باید با صد نفر آشنا شوی تا یک رفیق شفیق پیدا کنی.
وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم.
قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت
.
در یک کلام:
افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند.


همه امور به هم مربوطند
آیا دقت کرده اید که هر وقت به طور منظم ورزش می کنید، میل به غذاهای سالم تر و بهتر دارید؟
آیا دقت کرده اید که وقتی غذاهای سالم تر و بهتری می خورید انرژی بیشتری دارید و طبعاً دوست دارید که ورزش کنید؟
همه چیز در زندگی به هم مربوط است. روش تفکر شما روی روحیة شما مؤثر است، روحیة شما بر نوع راه رفتنتان مؤثر است، راه رفتن شما روی نحوة گفتارتان اثر می گذارد، روش حرف زدنتان روی طرز فکرتان مؤثر است!
تلاش برای پیشرفت در یک بُعد زندگی بر سایر ابعاد زندگی اثر می گذارد.
وقتی در خانه خوشحال هستید، در محل کار نیز احساس شادی بیشتری خواهید کرد و وقتی سر کار شاد باشید در خانه نیز شاد خواهید بود.
اینها به چه معناست؟

-
اینکه برای پیشرفت در زندگی می توانید از هر نقطه مثبتی شروع کنید. می توانید با برنامه ای برای پس انداز، نوشتن لیست اهدافتان، رژیم غذایی یا تعهد برای گذراندن وقت بیشتر با فرزندانتان شروع کنید. این کار مثبت منجر به نتایج مثبت دیگر هم می شود، چون که همه امور به هم مربوطند.
-
مهم نیست که تلاشی که جهت «پیشرفت» می کنید کجا صرف می شود. مهم این است که شروع کنید.
-
عکس این قضیه هم صادق است. یعنی اگر یک بعد زندگی شما خراب شد، سایر ابعاد هم به زودی خراب می شود. باید به این مسأله دقت خاصی داشته باشید
.
در یک کلام
هر کاری که انجام می دهید به نوبه خود اهمیت دارد زیرا  بر امور دیگر نیز مؤثر است.


 


چرا؟
هنگامی که بلایی به سرمان می آید، یا همه چیزمان را از دست می دهیم یا کسی که عاشقمان بوده ما را ترک می کند، اغلب ما از خودمان می پرسیم:

«چرا؟»
«چرا من؟»

«چرا حالا؟»

«چرا او مرا سرگشته و تنها رها کرد؟»
سؤالاتی که با  «چرا» شروع می شوند، ممکن است ما را به یک چرخة بی حاصل بیندازند.
اغلب جوابی برای این "چرا" ها وجود ندارد و یا اگر هم جوابی وجود داشته باشد،اهمیتی ندارد.
افراد موفق سؤالاتی از خود می پرسند که با «چه» شروع می شوند:
«چه چیزی از این پیشامد آموختم؟»
«چه کاری باید در برخورد با این پیشامد بکنم؟»
و هنگامی که پیشامد واقعاً فاجعه آمیز است، از خود می پرسند: «چه کاری طی 24ساعت آینده می توانم بکنم تا اوضاع کمی بهتر شود؟»

در یک کلام

افراد خوشبخت هیچوقت نگران نیستند که آیا زندگی بر «وفق مراد» هست یا نه.

اینها از آنچه که دارند بیشترین استفاده را می کنند و آنچه که از دستشان بر می آید انجام می دهند. و اگر زندگی بر وفق مراد نبود، خیلی مهم نیست که «چرا؟»

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( چهارشنبه 88/6/11 :: ساعت 2:33 عصر )

»» عشق و زندگی ...

وقتی سر کلاس نشته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشته بود و اون منو " داداشی " صدا میکرد .به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه ؛ اما اون توجهی به این مسئله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست ؛ منم جزومو بهش دادم ، بهم گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد ، خودش بود ؛ گریه میکرد . دوست پسرش قلبش رو شکسته بود . از من خواست که برم پیشش ، نمخواست که تنها باشه ، من هم این کار رو کردم . وقتی کنارش رو کاناپه نشته بودم . تمام فکرم متوجه اون چشم های معصومش بود . آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد . گفت : " قرارم بهم خورده اون نمیخواد با من بیاد " . من باکسی قرار نداشتم ، ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارنتز نداشتیم با همدیگه باشیم ، درست مثل یه " خواهر وبرادر " . ما باهم به جشن رفتیم ، جشن به پایان رسید ، من پشت سر اون ، کنار در خروجی ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود . آرزو میکردم عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمیکرد و من این رو میدونستم ، به من گفت : " متشکرم شب خیلی خوبی بود "، و گونه منو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره ، میخواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون  به من توجهی نمیکرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من امد با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداش دنیا هستی متشکرم و گونه منو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ؛  اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، دیدم که " بله " رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد . با مرد دیگه ای ازدواج کرد . من می خواستم که عشقش متلق به من باشه . اما اون اینطوری فکر نمیکرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو من کرد و گفت : " تو اومدی ؟! متشکرم "
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت به تابوتی نگاه میکنم که دختری که منو داداشی خودش میدونست  توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته بود ، این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود . آرزو میکردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم . من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمیخوام فقط برای من یه داداشی باشه . من عاشقش هستم اما ......... من خجالتی ام ... نمیتونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره ...
ای کاش این کار رو کرده بودم ............................. با خودم فکر میکردم و گریه ... ؟!!!

اگر همدیگر رو دوست دارید ، بهم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید ، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه ...
درسته ما مسلمونیم و محرم نامحرمی داریم ... درسته تو ایرانیم و رسم و رسوم داریم ... اما میشه عاقلانه از راهش وارد شد و عاشقونه و با نهایت دوستداشتن درکنار عشقمون که مارو به عشق اصلی هدایت میکنه زندگی و پرواز کرد ...

وقتی دست نوشته های شهید دکتر چمران را در دهلاویه ورق میزدم نوشته ای زیبا با این مظمون نظرم را جلب کرد ... :
خداوندا ... تو را سپاس ... سپاس از اینکه در این دنیا به هر چیزی دل بستم و عاشقش شدم ، تو آن را از من گرفتی ... ! از من گرفتی تا به من بیاموزی و بفهمانی که دل فقط خانه توست ...
مطلب فوق یا بهتره اینطور بگم ابراز علاقه و بیان اون به کسی که دوستش داریم یه داستان عاشقانه بود از یه فرد مسیحی که بعد مرگ معشوقه اش متوجه میشه او هم به وی علاقه مند بوده وخب در حقیقت وقتی متوجه میشه که خیلی دیر بوده ...
چند سوال پیش بیاد و کمی هم ممکنه برای خوانندگان این بلاگ جای سوال باشه که این شیوه و بیان این نوشته به نوعی ترویج فرهنگ ازدواج نوین یا اروپاییست یا همون آشنایی و علاقه کور کورانه قبل از ازدواج و سوالات دیگری از قبیل اینکه ما مسلمان هستیم و اینکه اگه یه دختر خانم به فردی علاقه مند  شد  باید چه بکند و ... مطرح میشه .
اگر واقعا فردی احساس میکنه به سن ازدواج رسیده باید ببینه که آیا به رشد کافی رسیده یا خیر... رشد کافی  در 5 زمینه است که متونید اینو تو خودتون بررسی کنید 1 رشد جسمی 2 رشد عقلی 3 رشد اقتصادی 4 رشد عاطفی و 5 رشد اجتماعی
حال اگر فردی به رشد کافی رسیده بود یعنی 5 اصل اصلی رو داشت و به فردی علاقه من شد بایستی چه کاری انجام دهد ... ؟ البته این مبنی بر اینه که واقعا به رشد کافی رسیده باشه چون کسی که به رشد کافی رسیده باشه هیچ وقت خلاف عقل و شرع عمل نمیکنه ...!!! ؟
اگر فرد مذکر بود راه و روش مرسوم و دینی یعنی همان خواستگاری رسمی از طریق خانواده ها میسر است و جاهی هیچ نگرانی و ابهامی نیست ...
اما اگر فرد مونث بود باید چه کرد ... ؟!!!
به راستی اگه دختر خانمی که به رشد کافی رسیده بود به آقا پسری علاقه من شد (البته آقا پسری که به رشد کافی رسیده ) به گونه ای که فرد مورد علاقه هم تا حد زیادی با معیار های دختر خانم مطابقت داشت و از این موضوع هم با خبر نبود ، دختر خانم بایستی چه کند ... ؟
البته برادرانه بگویم مطمئن باشین پسری که خواهان دختری نباشد نمی تواند برای او زندگی موفقی درست کند . به راستی اگر موضوع مستقیم مطرح شود خیلی از پسر ها نمی توانند در مقابل دختر ها عاقلانه فکر کنند و به همین دلیل ، معمولا وقتی ابراز علاقه از طرف دختر شکل بگیرد دچار عشق لحظه ای می شوند ؛ عشق لحظه ای هم به هیچ وجه نمیتواند تکیه گاهی مطمئنی برای یک تصمیم محکم باشد ؛ پس بن نظر میرسد نباید دختر مستقیم به سراق پسر برود ... !؟
اما اگر دختر خانمی تمامی معیار های خود را در یک پسر می بیند ؛ آن را با یک بزرگ تر مطرح کند ؛ آن بزرگتر هم اگر دارای تجربه باشد به شیوه ای که پسر متوجه نشود ، از طریق خانواده پسر آن دختر را به عنوان یک گزینه به او معرفی میکند و پسر هم بدون آنکه از علاقه دختر به خودش باخبر باشد ، تصمیم میگیرد . این میشود یک راه مطمئن ...
این کار را میتوان به اساتید و معلم ها سپرد که تجربه بیشتری هم دارند ؛ البته این کار باید در بین خانواده ها رواج پیدا کند ، یعنی اگر دختر خانمی ، پسری را متانسب با معیارهایش دید ، باید بتواند بدون ترس موضوع را با خانواده اش مطرح کند و خانواده هم برای او فکری بکنند ... این حقیر خانواده هایی را سراغ دارم که در موارد این چنینی با تدبیر خواصی عمل کرده اند ، مثلا مسئله را با یکی از نزدیکان مطمئن که با آن پسر هم آشنا بوده و او هم دختر را به پسر معرفی معرفی کرده و مراحل بعدی هم خیلی عادی طی شده اما خب متاسفانه این فرهنگ در خانواده ها جا نیفتاده ...
و البته این را نباید نادیده گرفت که خیلی ها رشد و بلوغ جنسی و جسمی را مد نظر قرار داده و امروزه ما با بسیاری مشکلات مواجه هستیم ...
خب به شما پیشنهاد میکنم در هر صورت اگر به مرحله خواستگاری رسیدید مطلب شناخت همسر در جلسات خواستگاری  که در آن سوالات اساسی برای شناخت همسر در جلسات خواستگاری مطرح شده  را حتما مطالعه کنید و مورد استفاده قرار دهید ... البته قبل از اینکه سوالات را در جلسات خواستگاری مطرح کنید بایستی خودتان به این سوالات به طور دقیق پاسخ دهید ... و سوالات را باتوجه  به دسته بندی در اولویت  قرار دهید هرچه سوال برایتان مهم تر اولویت بالاتر ، اینگونه میتوانید به دقت عاقلانه تصمیم بگیرید تصمیم عاقلانه برای یک عمر زندگی عاشقانه ...


به قول شهید سید محمد حسین اعلم الهدی : ما عاقلانه فکر میکنیم ، عاشقانه عمل میکنیم ...

البته ناگفته نماند که خدا به دختر خانم ها لطف ویژه ای دارد ، علاوه بر بسیار مسائلی که اگر در دختر خانم ها در آن شرایط بمیرند شهیدند باید این راهم بگویم ... اگر کسی ، کسی رو دوست داشته باشه و بهش نگه و صبر کنه اگر بمیره ، مرگش شهادته  و شهیده ...


سرخی خونم فدای سبزی قدومش ...
یا حق ...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( شنبه 88/5/31 :: ساعت 12:3 عصر )

<      1   2   3   4   5   >>   >

>> بازدید امروز: 3
>> بازدید دیروز: 50
>> مجموع بازدیدها: 282430
» درباره من

عــــــــــروج
مدیر وبلاگ : خط شکن ...[98]
نویسندگان وبلاگ :
آسمان عروج ...
آسمان عروج ... (@)[16]

بال پرواز ...
بال پرواز ... (@)[4]

عاجر ...
عاجر ... (@)[0]


به نام خدا ... خط شکن ... یه نسل سومی ... یکی که خیلی چیز ها دیده و شنیده و تجربه کرده ... یکی که سعی در اصلاح درون و بیرونش داره ... یه بسیجیه دانشجو ... یه بسیجیه طلبه ... به امید شهادت

» پیوندهای روزانه

افشاگری از خود فروختگان اصلاحات جنبش سبز اموی ... [21]
کتاب پاسخ به شبهات اینترنتی 1 [160]
عشق یعنی ... ؟! [183]
صدای شرهانی ... صدایی از اولین باز دید ازبلاگ تا پلاک 2 [780]
لاله های سخن گو ... [218]
حالم دیدنی است ... [162]
استخاره با قرآن ... [186]
بهترین مهمون ... [274]
حسین ... [299]
گوگل google [109]
یاهو ایمیل yahoo Email [174]
[آرشیو(11)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
عشق[3] . عشق به خانواده . عیوبم . فداکار . فرزند . معجزه . هشدار . وفاداری . کمتر . اخلاق . ازدواج . ایران . ایمان . بچه های جهاد . بد . تر . جغله های جهاد . درس . زندگی . سنی . شیعه . طنز . عاشق . عروج _ پرواز .
» آرشیو مطالب
*« هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنیِ »*
افسانه شهادت فاطمه ؟!!؟ اهل تسنن نخوانند ؟!
کاش جنگ رو از یاد برده بودم
جوانان و تهاجم فرهنگی
عروجی مظلومانه
خاطره بازگشت
عروجی کم یاب
این مطلب رو اصلاً نخونید ؟!
زمستان 1383
بهار 1384
تابستان 1384
زمستان 1384
بهار 1385
تابستان 1385
پاییز 1385
عروجی فاطمی ...
صدایی خاموش ...
روایتی از بلاگ تا پلاک ...
عروجی حسینی ...
شرایط جلسات تفسیر
چند روزی با شهداء ...
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
وای مادرم ... ( شهادت مادرم زهرا (س) )
فشار قبر ...
به مهمانی بابا خوش آمدی
گام های زهرا ...
خط شکسته شده ...
درد عشق ...
شهداء شرمنده ام ...
به خود آئیم ... ؟!!
نوشته های بیقرار عروج ...
نوشته های آسمان عروج ...
نوشته های عطیه عروج ...
نوشته های کمیل ...
تابستان و پاییز 87
ایران سنی مذهب فرزد کمتر زندگی بد تر
عشق و زندگی
نوشته های کمیل ...
مرگ بر ضد ولایت فقیه ...
عمومی ...
بارش های باران ...
نوشته های عاجر ...
خاکریز ...
بال پرواز جنگ شهید بابایی
سال 89
سال 90
سال 91
سال92

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
پیاده تا عرش
.:: در کوی بی نشان ها ::.
دل نوشته های یک دختر شهید
پرواز تا یکی شدن
.:: بوستان نماز ::.
تخریبچی ...
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
یادداشتهای فانوس
شــــــهدای روستای مـــکـــی کوهسرخ
سرافرازان
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
اواز قطره
بچّه شهید (به یاد شهدا)
چفیه
نگاه منتظر
شهدا
عطر حضور
سراج
نیم پلاک
فدایی سید علی
قافله شهداء
هیئت حضرت علی اکبر(ع)
فلورانس مهربون
شاهد
سایت بچه های قلم
حجاب
کوثر ...
راه آسمان کجاست؟
آفرینش
حزب اللهی مدرنیته
.: حرف دل :.
حاج رضا
بیسیم چی
گل دختر
خونه یاس 115
دیدبان برج مینو
بی قرار
راز و نیاز با خدا
از پشت دوربین من
دستنوشته های بی بی ریحانه
زیر آسمان خدا
بیت حسن ک.نظری(امُل جان)
بهارستان
عروج ...
عــــــــــروج
حجاب و دختران آخر الزمان
خلوتم پر است از حس غریب ...
کوثر
شیمیایی
زینب خانوم
وبلاگ حاج حمید
خاطرات شهداء ...
فرش دل
یاگاه اطلاع رسانی فرهنگی شاهد . نوید شاهد
حریم یاس
اخلاق زناشویی
قافله قاریان قرآن شهداء ....
دهلران شرهانی
به مریم بگویید بخندد ...
نمایه ... بارانی که برای باد مینویسد ...
کاریکاتوریست برقی
کنتراست ... سایت هنری
حم عسق ...
خیلی دور ... خیلی نزدیک
ساجدون ...

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب