سلام
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
كه حتي نديديم خاكسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه سنگرت را
و پيدا نكردم در آن كنج غربت
به جز آخرين صفحه دفترت را
همان دستمالي كه پيچيده بودي
در آن مهر و تسبيح و انگشترت را
همان دستمالي كه يك روز بستي
به آن زخم بازوي همسنگرت را
همان دستمالي كه پولك نشان شد
و پوشيد اسرار چشم ترت را
سحر گاه رفتن زدي با لطافت
به پيشانيم بوسه آخرت را
و با غربتي كهنه تنها نهادي
مرا آخرين پاره پيكرت را
و تا حال ميسوزم از ياد روزي
كه تشييع كردم تن بي سرت را
كجا مي روي اي مسافر ، درنگي
ببر با خودت پاره ديگرت را....
محمد كاظم كاظمي
كس چون تو طريق پاكبازي نگرفت
با زخم نشان سرفرازي نگرفت
زين پيش دلاورا! كسي چون تو شگفت
حيثيّت مرگ را به بازي نگرفت!!
ياد و خاطره شان همواره در خاطرمان خواهد ماند ، چرا كه غروب خونرنگ كارون، هر روز داستانها از پهلوانيهاشان برايمان باز گو مي كند.
آرزرومند آرزوهاي شما
غروب كارون