به نظرم سال 1355 بود که یکی از دوستان عباس دعوتمان کرد به میهمانی. گفته بود یک میهمانی ساده و معمولی است که با دوستان میخواهیم دور هم باشیم. ما وقتی وارد مجلس شدیم، تازه فهمیدیم که به جشن سالگرد ازدواج میزبان آمدهایم. آنها با شناختی که از روحیه عباس داشتهاند، به دروغ گفته بودند میهمانی ساده و معمولی تا او دعوت را رد نکند. کمکم مراسم شروع شد و وضع زنندهای در مجلس پیش آمد. من یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده و از شدّت خشم تاب و تحمل را از دست داده است. هنوز چند دقیقهای از شروع برنامه نگذشته بود که عباس یکباره بلند شد، از میزبان عذرخواهی کرد و با هم از خانه بیرون آمدیم.
توی خیابان تند تند راه میرفت. من باید میدویدم تا بهش برسم. همینکه وارد خانه شدیم، یکدفعه بغضش ترکید و شروع کرد به سرزنش خودش که چرا در آن مجلس شرکت کرده است.
بعد از مدتی که آرام گرفت، بلند شد و رفت وضو گرفت. آمد و قرآن را برداشت و شروع به خواندن کرد. هی گریه کرد و قرآن خواند. با این کار میخواست غباری را که با شرکت ناخواسته در آن مجلس بر روح و جانش نشسته بود، بزداید.
دزفول که رفتیم، عباس کم کم در گوش من حرفهایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. میگفت: «آدم مگر روی زمین نمیتواند بنشیند، حتماً باید مبل باشد؟ به نظر تو حتماً باید توی لیوان کریستال آب خورد؟»
میرفت و میآمد و از این حرفها میزد. در آن سن و سال طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم. ولی داشتم چیز بزرگتری را تجربه میکردم؛ زندگی با آدمی که جور دیگری فکر میکرد. بالأخره یک روز بهش گفتم: «منظورت چیه؟ میخوای تمام وسایلمان را بدهی برود؟»
چیزی نگفت. گفتم: «تو من را دوست داری و من هم تو را. برای من هم مهم همین است. حالا می خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر. روی مبل باشد یا روی گلیم!»
گفت: «راست میگویی؟»
راست میگفتم!
وقتی حامله بودم، گفت: «دنبال یک اسمی بگرد که مذهبی باشه، کسی هم نگذاشته باشه.»
اسم را از کتابی که همان وقتها میخواندم پیدا کردم؛ سلما! دختری زیبا که یزید عاشقش میشود و او هم زهر میریزد توی جامش. به عباس گفتم: «اسم را انتخاب کردهام!»
دلیل خواست؛ توضیح دادم. خوشش آمد. گفت: «پس اسم دخترمان میشود سلما!»
گفتم: «اگر پسر بود؟»
گفت: «نه، دختر است!»
گفتم: «حالا اگر…»
گفت: «حسین!»
با چند تن از پرسنل نیروی هوایی به صورت خصوصی خدمت حضرت امام (ره) رسیده بودند. وقتی آمد خانه، خیلی خوشحال بود. چشمم که بهش افتاد، پرسید: «به نظرت نورانی نشدهام؟»
گفتم: «چطور مگه؟»
گفت: «آخه امام (ره) را بوسیدهام!»
گفت: « قرار شده خانهمان را عوض کنیم!»
پرسیدم: «برای چی؟»
گفت: «یکی از پرسنل با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی میکنند؛ خدا را خوش نمیآد که ما با دو بچه در این خانه بزرگ باشیم!»
آن بنده خدا هم نمیدانسته کجا میخواهد اسباب کشی کند؛ برای همین، وقتی میفهمد فرمانده پایگاه خانه خودش را به او داده، از آمدن پشیمان میشود. اما عباس تصمیمش را گرفته بود و او به ناچار قبول کرد.
یک بار رفتیم به یکی از روستاهای اطراف اصفهان. اوضاع خوبی نداشت؛ اما وضع آبش خیلی نامناسب بود. عباس به فکر افتاد و با هماهنگیهایی که با مسئولین انجام داد، روستا لولهکشی شد و آب بهداشتی و سالم در اختیار مردم قرار گرفت. مردم که زحمتهای عباس را برای مهیا کردن آب روستایشان دیده بودند، برای قدردانی از او، اسم روستا را به «عباس آباد» تغییر دادند.
عباس از این موضوع ناراحت شد و تا اسم روستا را عوض نکردند، به آنجا نرفت!
سرتیپ که شد، آمد گفت: «این موتورخانه پایگاه هم جای خوبی برای زندگی کردن است. موافقی برویم آنجا؟»
موافق بودم. مقدمات را مهیا کردیم و در صدد اسباب کشی بودیم که دوستانش قبول نکردند. گفتند: «آنجا باید تعمیر شود.»
گفت: «این کار را بکنید!»
دو اتاق در آوردند، یک آشپزخانه و یک سرویش بهداشتی. دور تا دورش هم حفاظ کشیدند و پروژکتور گذاشتند.
در تهران همانقدر که مسولیتهایش بیشتر میشد، زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر میشد. مدرسهای که در آن درس میدادم، نزدیکیهای حرم حضرت عبدالعظیم بود. فشار زیادی را تحمل میکردم. اول صبح باید بچهها را آماده میکردم؛ حسین و محمد را میگذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلما هم مدرسه خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر میرفتم، بیست کیلومتر میآمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و اکثراً ماشینهای سنگین میرفتند و میآمدند. میگفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.»
میگفت: «من اگر هم بتوانم - که میتوانست - این کار را نمیکنم. آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.»
میگفتم: «آنها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند!»
میگفت: «نه؛ نمیشود. ما هم باید مثل مردم این سختیهای را تحمل کنیم!»
یک سال در نوبت گرفتن خانه سازمانی بودیم؛ در حالیکه در همان سال چند جا را برایمان در نظر گرفته بودند؛ یک خانه در قسمت حفاظتی پایگاه؛ یک خانه در داخل شهر و یک خانه ویلایی نوساز که آماده کرده بود تا ما برویم آنجا. هیچ کدام را قبول نکرد و گفت: «منتظر میمانیم تا نوبتمان بشود!»
معلم بودم. یک شب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زیاد آمده بود که تمام راهها بند آمده بود. آب رودخانه سر راه مدرسه تا پایگاه بالا آمده بود و ترافیک شده بود. مدرسه ساعت پنج تعطیل شد، من ساعت نُه رسیدم خانه. دیدم عباس دارد دم در قدم میزند. سرش پایین بود و از دیر کردن ما نگران شده بود. کنارش ترمز کردم. ما را که دید دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد. گفتم: «خدا را خوش میآید تو با این همه کار و مشغله، زیر این باران منتظر ما بایستی؟ اگر مدرسهام نزدیک میشد...»
جوابش را میدانستم. گفت: «خون ما از بقیه رنگین تر نیست!»
همیشه به آشناهایمان میگفت: «هرچه به من نزدیکتر شوید، کارتان سختتر است!»
همینطور هم بود. مثلاً فامیلها میدانستند که نباید بابت کار سربازی بچههایشان پیش عباس بروند. اما بر خلاف آشناها، برای غریبهها کمکی همیشگی بود.
قرار شد با هم برویم حج. بینهایت خوشحال شدم از این که میخواهیم جایی برویم که هر مسلمانی آرزویش را دارد. از این که بعد از یازده سال دو نفری یک مسافرت درست و حسابی غیر از مسیر تهران - قزوین که خانه پدریمان بود میرفتیم. از خوش حالی در پوست خودم جا نمیشدم اما یک چیزی بود ته دلم که آزارم میداد و نمیگذاشت با خیال راحت به این سفر فکر کنم. به یکی از همکارانم گفتم: «فکر کنم قرار است یک اتفاقی بیفتد!»
گفتم: «فکر کنم وقتی برگردم با صحنه دلخراشی روبهرو خواهم شد.»
گفت: «همه مسافرهایی که میخواهند سفر طولانی بروند، چنین احساسی دارند. تو این فکرها نباش!»
اما نمیشد. عباس حرفهایی میزد که خیلی خوشایند نبودند. یکبار گفت: «اگر یک روز تابوت من را ببینی چه کار میکنی؟»
گفتم: «عباس تو را به خدا از این حرفها نزن!»
گفت: «جدی میگم!»
دست گذاشت روی شانهام. گفت: «تو باید صبور باشی. من باید زودتر از اینها میرفتم، ولی چون تو تحملش را نداشتی، خدا مرا نبرد؛ اما احساس میکنم کم کم دیگر وقتش شده.»
گفتم: «یعنی چه؟ یعنی میخواهی واقعاً دل بکنی؟»
گفت: «آره!»
من در کلاسهای آموزشی حج شرکت میکردم. عباس جزوههایی را که بهم میدادند نگاه میکرد و با من آنها را میخواند. حتی معاینات پزشکی را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. یک یا دو روز قبل از حرکت بود که یک دفعه گفت نمیتواند بیاید. با آقای اردستانی اینها بودیم که یکباره رو کرد به ایشان و گفت: «مصطفی، من همسرم را اول به خدا، بعد به تو میسپارم!»
من متعجب پرسیدم: «مگر تو نمیآیی؟»
گفت: «فکر نکنم بتوانم بیایم.»
گفتم: «عباس جدّی نمیآیی؟»
گفت: «کار من معلوم نیست. یکباره دیدید قبل از این که لباس احرام بپوشید و بروید عرفات، رسیدم آن جا. معلوم نیست!»
بعد ادامه داد: «فقط یادت باشه چشمت که به کعبه افتاد، دعا کنی جنگ تمام شود. برای ظهور امام زمان (عج) دعا کن! برای طول عمر امام (ره) دعا کن!»
بعد هم سفارش کرد: «سوار هواپیما که شدی، آیتالکرسی بخوان!»
اتوبوسها منتظرمان بودند. جلوی در حیاط مسجد، مرا کشید کناری و شروع کرد به حرف زدن. از همه چیز میگفت. مردم منتظرمان بودند و او با من حرف میزد. حتی بچهها هم که آمدند پیشمان گفت: «بروید پیش پدربزرگ و مادربزرگ؛ میخواهم با مامانتان تنها باشم!»
همه سوار شدند و فقط ماندم من. صدایم کردند. بالأخره راضی شد جدا شویم. یک آقایی کنار اتوبوس مداحی میکرد و تند تند از مردم صلوات میگرفت. در این بین یکباره گفت: «سلامتی شهید بابایی صلوات!»
درجا میخکوب شدم. پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: «این چه میگوید؟»
گفت: «این هم کار خداست !»
داشتیم سوار ماشین میشدیم برویم عرفات که خبر دادند عباس تلفن زده. با لباس احرام دوان دوان رفتم هتل. وقتی رسیدم، با یک صف پانزده نفره روبهرو شدم که همهشان میخواستند با عباس حرف بزنند. من شدم نفر آخر. وقتی بالأخره گوشی را دادند دستم، صبرم سر آمده بود. عباس خیلی آرام شروع کرد به حرف زدن. گفت: «سلام ملیحه! شنیدم لباس احرام تنته، دارید میروید عرفات. التماس دعا دارم. برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید. وقتی برگشتی مبادا گریه کنی؛ ناراحت بشی؛ تو به من قول دادی!»
گفتم: «عباس این حرفها چیه که میزنی! من فکر میکردم تو الآن راه افتادی و داری میآیی!»
دست و پایم را گم کرده بودم. گفتم: «به همین راحتی؟ دیگه تمومه؟»
گفت: «بله! پس این همه باهم حرف زدیم بیخود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان (عج) بیشتر کن!»
و او حرف زد و من این طرف گوشی گریه کردم و توی سر خودم زدم. کنترل خودم را از دست داده بودم. گفت: «الان دیگه باید بری؛ داره دیرت میشه!»
گفتم: «آخه من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟»
گوشی از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. یکی گوشی را گرفت ببیند چه شده. وقتی حالم کمی بهتر شد، دیدم هنوز یکی دارد با عباس حرف میزند. گوشی را علی رغم سماجتش گرفتم. گفتم: «عباس نمیتوانم بگویم خداحافظ. من باید چه کارکنم؟ به دادم برس!»
چیزی نگفت. نمیتوانست چیزی بگوید. دیگر نه او میتوانست حرفی بزند، نه من.
همین جور مثل بهت زدهها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم: «خدا حافظ!» گوشی از دستم افتاد. خانمها آمدند و مرا بردند. آمدیم عرفات. عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یکباره تنم لرزید. به خانمهایی که در چادر بودند گفتم: «نمیدانم چرا اینطوری شدم؟ دلم میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارم!»
بقیهاش را نفهمیدم. یکباره بوی عجیبی آمد. آنقدر خوب بود که از حال رفتم. درست در همان لحظه، مردهای چادرِ بغل دستی، عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده و قرآن میخواند. آنها او را به یکدیگر نشان میدهند و از بودنش در آنجا تعجب می کنند.
روز آخر حضور در عرفات، قبل از آن که اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم، برای استراحت برگشتیم هتل. توی خنکی هتل و بعد از این که نماز امام زمان (عج) را خواندم، خوابم برد. خواب دیدم: یک سالن بزرگ پر از آدمهایی است که لباس نیروی هوایی تنشان است. حسین داشت طبق معمول وسط آن آدمها بازیگوشی میکرد. به عباس که آن جا بود گفتم: «با این پسر شیطونت چه کارکنم؟ تو هم که هیچ وقت نیستی!»
حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید تا دوباره بین جمعیت پیدایشان کردم. گفتم: «چه کار کردی حسین را؟ نگفتم که اذیتش کنی!»
حسین را به من پس داد و گفت: «بیا، این هم حسین.»
خیالم راحت شد. گفتم: «خودت کجایی؟»
دیدم جایی که او قبلا ایستاده بود، یک عکس بالا آمد. گفت: «من اینجام!»
گفتم: «این که عکسته!»
توی عکس روی گردنش سه تا خراش خورده بود؛ انگار که مثلاً تیغهای گلی دست آدم را بخراشد. گفت: «نه خودمم!»
صدایش دورتر میشد. عکس رفت وسط آدمها و پلاکارد شد. دنبال صدایش که دور میشد راه افتادم و هی میگفتم که میخواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پریدم. حالم اصلاً خوب نبود. بین راه که داشتیم برای آخرین اعمال میرفتیم، به آقای اردستانی گفتم چه خوابی دیدهام. برای رفع بلا صدقه دادم. اعمال که تمام شد، به آقای اردستانی گفتم: «نمیتوانم برگردم هتل. دلم میخواهد بروم بالای کوه داد بزنم!»
می گفتند امام (ره) فرموده: «جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید!»
او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دستها میدیدم. حالم قابل وصف نبود. حال آدمی که عزیزش را از دست بده چه طور است؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش. روز شهادت عباس عید قربان بود. روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر. عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پیش خدا!
اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش. اول قبول نمیکردند ولی بالاخره گذاشتند. تبسمیروی لبهایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش برخلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم. بعد از آن همه سال هنوز سردیاش را حس میکنم.
امام خامنه ای :
این شهیدعزیزمان انسانی مومن و متّقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سال که من ایشان را می شناختم ،همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود. او هیچ گاه به مصالح خود فکر نمی کرد و تنها مسالح سازمان و انقلاب و اسلام را مدّنظر داشت. او فرمانده ای بود که با زیردستان فروتن و صمیمی بود؛امّا در مقابل اعمال بد و زشت خیلی بی تاب و سختگیر بود. این شهید عزیز یک انقلابی حقیقی و صادق بود؛و من به حال او حسرت می خورم و احساس می کنم که در این میدان عظیم و پر حماسه از او عقب مانده ام.
در سال 1341 من و شوهرم سرایدار مدرسهای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه میگذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج میبرد؛ به همین خاطر آنگونه که باید، توانایی انجام کار مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم. این مسأله باعث شده بود مدیر مدرسه همسرم را چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش قرار دهد. در همین گیر و دار، یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم حیاط و کلاسها کاملاً نظافت شدهاند و منبع آب هم پر شده است. از یک طرف خوشحال شدیم که این اتفاق افتاده و از طرف دیگر کنجکاو بودیم ببینیم چه کسی این کار را کرده است. شوهرم از من خواست تا موضوع را پیگیری کنم. آن روز هیچ چیز دستگیرمان نشد. فردا هم این ماجرا تکرار شد. دوباره وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدیم مدرسه نظافت شده و همه چیز مرتب است. بر آن شدیم که تا هر طور شده از ماجرا سر در بیاوریم. قرار شد شب بعد را کشیک بکشیم و این راز را کشف کنیم. روز بعد، وقتی هوا گرگ و میش بود و در حالی که چشمان ما از انتظار و بیخوابی میسوخت، ناگهان دیدیم یکی از شاگردان مدرسه، از دیوار بالا آمد. به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاکانداز مشغول نظافت حیاط شد. من آرام آرام جلو رفتم. پسرک لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار مینمود. وقتی متوجه حضور من شد، سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم؛ گفت: «عباس بابایی!»
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و گریه امانم نمیداد، از کاری که کرده بود تشکر کردم و از او خواستم دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از ماجرا بو ببرند و برای ما درد سر درست کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، گفت: «من که به شما کمک میکنم، خدا هم در خواندن درسهایم به من کمک خواهد کرد!
در حال عبور از خیابانِ منتهی به دبستان دهخدا بودم، که دیدم عباس، که آن زمان در کلاس پنجم ابتدایی بود، همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد. پس از احوالپرسی به طرف خانه به راه افتادیم. در خیابان سعدی عدهای کارگر در حال کندن یک کانال بودند. در میان کارگران پیرمردی بود که توانایی انجام کار را نداشت. عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زد و عرق از سر و رویش می چکید، لحظهای ایستاد. سپس نزد پیرمرد رفت و گفت: «پدرجان! چند متر باید بکنی؟»
پیرمرد نفس نفس زنان گفت: «سه متر طولش باید بشه، یک متر گودیاش!»
عباس کتابهایی را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و کلنگ او را گرفت و گفت: «شما کمی استراحت کنید پدرجان!»
شروع کرد به کندن زمین. من هم که تحت تأثیر این رفتار عباس قرار گرفته بودم، بیلی را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و در بیرون ریختن خاک کانال به عباس کمک کردم.
از آن روز به بعد، عباس هر روز پس از تعطیل شدن مدرسه، به یاری پیرمرد میرفت. او این کار را تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داد.
یک روز به همراه خانواده به باغمان رفتیم. آن سال باغ محصول خوبی داشت و انگورها مثل چلچراغ روی تاکها جلوه میفروختند. عباس، که آنوقتها هنوز یک نوجوان بود، انگار از مشاهدهی این همه زیبایی جا خورده بود. چون رو کرد به پدرم و گفت: «کمی دست نگه دارید و انگورها را نچینید؛ من یک کار کوچک دارم!»
ما که از این درخواست او تعجب کرده بودیم، ایستایم ببینیم میخواهد چه کار بکند. عباس بیدرنگ رفت وضو گرفت و بعد در همان کنار باغ دو رکعت نماز خواند. بعد از نماز خودش رفت و اولین خوشه را از تاکها چید. وقتی داشت انگور را از ساقهاش جدا میکرد، رو به ما گفت: «نگاه کنید! خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانههای انگور را در کنار هم قرار داده است! اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بیهمتا پی برد و شکرش را به جا آورد!»
در حال عبور از خیابان سعدی بودم که یکباره چشمم افتاد به عباس که پارچه نارکی را کشیده روی سرش و پیرمردی را کول کرده. با این فکر که ببینم چه اتفاقی افتاده، پیش رفتم. سلام کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ این بنده خدا کیه؟ چهاش شده؟
انگار با دیدن من غافلگیر شده باشد، متعجب نگاهم کرد. سر جایش پا به پا شد و گفت: «دارم این بنده خدا را میبرم حمام. کسی را ندارد و مدتی هست که استحمام نکرده. خدا را خوش نمیآد که همینطور رهاش کنیم!»
سر جام میخکوب شدم و با نگاه تحسینآمیزم بدرقهاش کردم.
در دوران تحصیل در آمریکا، یک روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس»، مطلبی درباره عباس چاپ شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: «دانشجو عباس بابایی، ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود شیطان را از خودش دور کند!»
من و بابایی هم اتاق بودیم. بلافاصله ماجرا را ازش پرسیدم. گفت: «چند شب پیش، بیخوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمیگشتند. آنها با دیدن من در آن حال شگفتزده شدند. کلنل ماشیناش را نگه داشت و صدایم زد. پرسید: «در این وقت شب برای چه میدوی؟»
گفتم: «خوابم نمیآمد، خواستم کمی ورزش کنم تا بلکه خسته شوم و بتوانم بخوابم.»
از توضیحی که دادم قانع نشد. اصرار کرد واقعیت را برایش بگویم. گفتم: «مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی سبب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به گناه بکشاند. در دین ما توصیه شده برای رهایی از این وسوسهها و در چنین مواقعی، سر خودمان را به کاری گرم کنیم، یا اگر مقدورمان بود بدویم، و یا دوش آب سرد بگیریم!»
یک روز با لحنی معترضانه از عباس پرسیدم: «آخه تو بهانهات برای نخوردن پپسی چیست؛ ما نباید بدانیم تو چرا این همه از این نوشیدنی دوری میکنی؟»
خیلی آرام و ملایم گفت: «کارخانه پپسی متعلق به اسراییلیهاست. من نمیخواهم با خوردن آن، به اسراییلیها کمک کرده باشم!»
تابستان سال 1352 بود، در یک روز گرم دزفول که پس از پایان کار به خانه برگشته بودم و در حال استراحت بودم. یک وقت همسرم آمد و گفت: « یکی دم در با شما کار دارد!»
تا در را باز کردم، چشمم به عباس افتاد؛ ناباورانه به آغوشش کشیدم و دستش را گرفتم کشیدمش داخل. در طول این چند سال که در آمریکا بود، حسابی دلم برایش تنگ شده بود. وقتی گفت: «فارغالتحصیل شدهام و حالا هم به عنوان خلبان شکاری به این پایگاه منتقل شدهام!» از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم. همینطور که مشغول حرف زدن بودیم، عباس دستی به عرق پیشانیاش کشید و گفت: «عظیم! خانهتان چرا اینقدر گرم است؟»
گفتم: «عباس جان! کولر که نداریم؛ خودمان هم برای اینکه خنک بشویم، اول یک دوش میگیریم، بعد میرویم مینشینیم زیر پنکه!»
فردای آن روز دیدم عباس با یک کولر آبی به منزل ما آمد. گفت: «ببخشید، ناقابل است.»
پرسیدم: «جریان چیه؟»
گفت: «هدیه عروسیتان است. آنموقع که اینجا نبودم؛ حالا باید جبران بکنم دیگه!»
من و همسرم از هدیهی عباس خیلی خوشحال شدیم. اما من یقین داشتم این کولر را او به سختی تهیه کرده است.
یکی از روزهای ماه مبارک رمضان 1353 عباس، طبق معمول، صبح زود و قبل از رفتن به محل کار، به خانه ما آمد . شادی و نشاط هر روزه را در چهرهاش ندیدیم. غمگین بود. وقتی دلیل این گرفتگی را پرسیدیم، گفت: «دستور دادهاند امروز روزه نگیرم. ماندهام چه بکنم!»
با تعجب پرسیدم: «برای چه؟»
گفت: «قراره یکی از ژنرالهای آمریکایی به پایگاه بیاید و ناهار را در باشگاه همراه با خلبانان بخورد؛ برای همین دستور دادهاند امروز کسی روزه نگیرد!»
برای اینکه دلداریش بدهیم، گفتیم: «خدا بزرگ است؛ غصه نخور. یک موقع دیدی تا ظهر تصمیمشان عوض شد!»
رو به آسمان کرد و گفت: «خدا کند همانطور که تو میگویی بشود!»
ساعت دور و بر سه بعدازظهر بود که دیدیم با خوشحالی آمد. تا وارد خانه شد، گفت: «هنوز روزه هستم!»
با تعجب گفتیم: «تعریف کن!»
نگاهش از پنجره خانه رفت بیرون. کمی سکوت کرد و بعد گفت: «ژنرالی که قرار بود ناهار را با خلبانها بخورد، قبل از ظهر، وقتی داشته با کایت پرواز میکرده، در سدّ دز سقوط میکند و کشته میشود.»
در اومیه سرباز بودم. یک روز پاکت نامهای به دستم رسید که در آن مقداری پول بود. پشت و روی پاکت را که بررسی کردم، نام و نشانی از فرستنده ندیدم. این موضوع چند ماه پشت سر هم تکرار شد و من همچنان سردرگم بودم. بالأخره در یکی از مرخصیها موضوع را با خانواده و برخی از خویشاوندانم در میان گذاشتم. همه اظهار بیاطلاعی کردند تا اینکه یک روز اتفاقی برادرم گفت: «من نشانی محل خدمت تو را به عباس دادم!»
گفتم: «چرا این کار را کردی؟»
گفت: «خودش خواست.»
با این حرف، دیگر برایم تردیدی باقی نمانه که آن پاکتها همه از جانب عباس بوده است. از خودم شرمند شدم. به خودم گفتم عباس با آن همه گرفتاریها هنوز مرا از یاد نبرده اما من در این مدت حتی یکبار هم به ذهنم نرسیده تا احوال او را بپرسم.
در اولین فرصت نزد عباس رفتم و پس از احوالپرسی، با یقینی که داشتم، بابت پاکتها از او تشکر کردم. گفتم: «چرا مرا شرمنده میکنی و برایم پول میفرستی؟»
ابتدا با لبخند ملایمی از ماجرا اظهار بیخبری کرد. من اما کوتاه نیامدم، گفتم: «عباس! من از کجا بیاورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم؟»
مثل همیشه خندید و گفت: «فراموش کن!»
در یکی از ساعتهای استراحت نزد من آمد و سر صحبت را باز کرد. پرسید: «نماز میخوانی؟»
گفتم: «گاهی وقتها!»
گفت: «کجاهای قرآن را حفظ هستی؟»
گفتم: «چیزی از قرآن حفظ نیستم!»
گفت: «میخواهی آیاتی از قرآن را به تو یاد بدهم که نامش «آیت الکرسی» است؟»
و شروع کرد در مورد فضیلتهای آیت الکرسی صحبت کردن. من زیر بار حرفهایش نمیرفتم؛ ولی او از من دست بردار نبود. قرآن کوچکی از جیبش بیرون آورد؛ آیت الکرسی را برایم آورد و گفت: «بیا ببینم میتوانی بخوانی!»
به این ترتیب در ساعات بیکاری و استراحت پیوسته با من قرآن کار میکرد . یادم هست وقتی کلاسِ پانزده روزهمان تمام شد، من با عنایت و تلاش عباس، «آیت الکرسی» و سورههای «والّیل» و «الشّمس» را حفظ کرده بودم.
زمانی که شهید بابایی فرماندهی پایگاه هشتم را به عهده گرفتند، از تاریخ آخرین لایروبی منبعهای آب پایگاه حدود سه سال میگذشت و ساکنین پایگاه نسبت به آلودگی آب معترض بودند. وقتی شهید بابایی از قضیه اطلاع یافتند، از واحد تأسیسات خواستند تا جهت لایروبی از شرکتهای دارای صلاحیت استعلام بها کرده و سریعاً نتیجه را به اطلاع ایشان برسانند. پس از استعلام پایین ترین مبلغ پیشنهادی، حدود سیصد هزار تومان بود. پرداخت این مبلغ در آن موقعیت، برای پایگاه مشکل بود. به همین خاطر شهید بابایی شخصاً وارد عمل شدند. به من دستور دادند پس از خرید تعدادی چکمه بلند پلاستیکی، یک گروهان از سربازان را در مقابل منبعهای آب حاضر کنم. کارها انجام شد و سربازان را در روز مقرر جلوی منبعها حاضر کردم.
شهید بابایی با لباس شخصی به همراه چند تن از مسئولین تأسیسات پایگاه به آنجا آمدند. پس از توضیح مختصر یکی از کارمندان در مورد چگونگی نظافت منبع ها، شهید بابایی به عنوان اولین نفر داخل یکی از منبعها شد و به دنبالش هم سربازها رفتند تو. گویا فضای تاریک داخل منبع و سختی کار، باعث شده بود تا همه فراموش کنند که فرمانده پایگاه هم به همراهشان مشغول کار است. به همین خاطر گاهی در حین انجام کار، با پاشیدن لجن بر روی هم با یکدیگر شوخی می کردند. در این بین من که از طرف شهید بابایی مأمور بودم تا بر کار سربازان نظارت داشته باشم، احساس کردم سربازی پشت یکی از ستونها ایستاده دارد کار کردن دوستانش را نظاره میکند. زود خودم را به او ستون رساندم. محکم به پشت او زدم و با صدای بلند فریاد کشیدم: «چرا ایستادهای تماشا میکنی! برو کارت را انجام بده!»
آن بنده خدا هم بیاینکه حرفی بزند و اعتراضی بکند، رفت و دوباره مشغول کار شد. هنوز مواظبش بودم که کمکم جلوتر رفت و در پرتو نورِ دریچه منبع قرار گرفت. یکدفعه مو بر بدنم راست شد؛ کسی که سرش فریاد کشیده بودم و هلش داده بودم به جلو، فرمانده پایگاه، بابایی بود. با ترس و شرمندگی نزدیکش رفتم و عذر خواهی کردم. ایشان لبخندی زدند و گفتند: «اشکالی ندارد؛ اما سعی کن سربازها را اذیت نکنی. آنها اگر چه با هم شوخی می کنند؛ ولی کارشان را هم انجام میدهند!»
عباس همیشه علاقه داشت گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریزان بود.
زمانی که فرمانده پایگاه اصفهان بود، نامهای از ستاد فرماندهی تهران رسید که در آن از ما خواسته بودند اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود: «این هدیه از جانب حضرت امام (ره) (ره) است.»
عباس کار را سپرد دست ما. ما هم اسامی را تهیه کردیم و نام او را هم جزو اسامی در لیست قرار دادیم. وقتی فهرست را برای امضاء بردیم پیشش. با دیدن اسم خودش، دیگر اجازه نداد صحبتهای من تمام شود، با ناراحتی گفت: «برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من!»
میدانستم هر چه بگویم فایدهای ندارد، اما گفتم: «در این پادگان شما بیشترین ساعات پروازی را دارید؛ چطور حق دیگران است؟»
انگار اصلاً حرفهایم را نشنید. خودکار را برداشت، روی اسم خودش خط کشید و نام یکی دیگر از خلبانان را نوشت و بعد لیست را امضا کرد.
یک شب همراه با عباس برای دیدار با آیتالله صدوقی به یزد رفتیم. وقتی رسیدیم جلوی در، با کمال شگفتی دیدیم ایشان در مقابل در منزل منتظر ما ایستادهاند. عباس سلام کرد و خواست دست آقا را ببوسد که ایشان اجازه ندادند و عباس را در آغوش گرفتند. بعد سر عباس را بر روی سینهشان گذاشتند و گفتند: «آقای بابایی! می دانستم که شما تشریف می آورید.»
عباس گفت: «حاجآقا، ما خدمتگزار شما هستیم!»
داخل شدیم. تعدادی از اطرافیان آیتالله صدوقی در داخل خانه حضور داشتند. عباس و حاجآقا صحبتهای زیادی با هم کردند و تا آنجا که من متوجه شدم، بیشتر صحبتشان درباره کارگران پایگاه و افراد بیبضاعت بود و نبودن بودجه کافی برای آنان. زمان خداحافظی، حاج آقا سوییچ یک سواری پیکان را مقابل عباس گرفتند و گفتند: «این مال شماست؛ گر چه در مقایسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابل است!»
عباس گفت: «حاجآقا! ما اگر کاری کردهایم وظیفهمان بوده؛ در ثانی من احتیاجی به ماشین ندارم!»
آن روزها عباس یک ماشین دوج اوراق داشت که هر روز در تعمیرگاه بود. حاج آقا گفتند: «شنیدهام که خلبانان پایگاه ماشین گرفتهاند، ولی شما نگرفتهاید. حالا من میخواهم این ماشین را به شما بدهم!»
عباس گفت: «نمیخواهم دست شما را رد کنم؛ پس شما لطف بفرمایید و این ماشین را به پایگاه هدیه کنید؛ آن وقت ما هم سوار آن خواهیم شد!»
حاج آقا فرمودند: «آقای بابایی! پایگاه خودش سهمیه ماشین دارد. این ماشین برای شماست!»
عباس در حالی که سر به زیر انداخت بود، گفت: «مرا ببخشید؛ اگر ماشین را به پایگاه هدیه کنید من بیشتر خوشحال می شوم!»
حاج آقا گفتند: «حالا که شما اصرار دارید، باشد؛ من این ماشین را به پایگاه هدیه می کنم!»
به علت خرابی منبعها، آب آشامیدنی پایگاه کم شده بود. شهید بابایی از من خواست تا به طور مرتب با تانکر از دریاچه و یا از شهر اصفهان به داخل پایگاه آب بیاورم. من مدتی این کار را با کمک چند نفر از دوستانم انجام میدادم اما گویا ایشان احساس کرده بود به خاطر کمبود نیرو، کار کند پیش می رود.
یک روز از من خواست رانندگی با تانکر را یادش بدهم. اطاعت کردم و ایشان هم در چند نوبتی که پشت فرمان نشستند، رانندگی با تانکر را یاد گرفتند. بعد از آن در مواقع بیکاری و استراحت، میآمد و به ما کمک میکرد.
یکی از این روزها، وقتی آمد دیدم آنقدر خسته است که نای حرکت ندارد.گفتم: «امروز نمیخواهد زحمت بکشید. خودم از پسِ کارها برمیآم!»
قبول نکرد. اصرار کردم؛ نپذیرفت. ناچار دست گذاشتم روی چیزی که به آن حسّاس بود. گفتم: «شما مگر فرمانده پایگاه نیستید؟ آیا نباید بیش از همه مقررات را رعایت کنید؟»
گفت: «بله؛ چه شده مگه؟»
گفتم: «شما گواهینامه پایه یک دارید؟»
گفت: «نه!»
گفتم: «پس چرا برخلاف قوانین میخواهید پشت فرمان تانک بنشینید؟ این خلاف مقررات است!»
با این حرف، بیدرنگ ماشین را نگه داشت و از پشت فرمان پایین آمد. گفت: «بفرمایید؛ شما بنشینید!»
یکی از شبها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداریاش از ساعت دو الی چهار صبح بود، سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «در ضلع جنوبی قرارگاه، یک نفر هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده!»
پرسیدم: «مگر چه کار میکند؟»
گفت: «خودش را روی خاکها انداخته و یک ریز گریه می کند.»
با عجله لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان میداد رفتم. به نزدیکیهای آن بنده خدا که رسیدیم، به سرباز گفتم: «تو همینجا بمان و جلوتر نیا!»
آهسته و بیصدا رفتم نزدیک. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیکتر که شدم، صاحب صدا را شناختم؛ تیمسار بابایی، فرمانده قرارگاه، بود. به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب خلوتی برای خودش دست و پا کرده بود. چنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود هیچ توجهی نداشت. هرچه کردم دیدم نمیتوانم به خودم اجازه بدهم خلوتش را برهم بزنم. همچنان بیصدا برگشتم و به نگهبان گفتم: «ایشان را میشناسم. با او کاری نداشته باش و این موضوع را هم برای کسی نقل نکن!»
یکی از خلبانان هواپیماهای مسافربری، در بازگشت از آفریقا، جهت دیدن تیمسار بابایی به دفترش آمد و مقداری موز و آناناس، که آن زمان در ایران کمیاب بود، برایش آورد.
شهید بابایی یک آناناس را از میان کیسه برداشت و کمی به آن نگاه کرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار «سبحان الله» و «الله اکبر» گفت. خلبان در کناری ایستاده بود و از این که تیمسار بابایی از هدیهای که او آورده بود خشنود است،خوشحال به نظر میرسید.
شهید بابایی طبق عادتش از شگفتی این نعمت خداوند حرف زد، رو به آن خلبان کرد و گفت: «برادر! اگر میخواهی من از این هدیهای که آوردهای بیشتر خوشحال شوم، آنها را ببر پایین و با دست خودت به کارگرهایی بده که در محوطه ساختمان مشغول کار هستند!»
خلبان که کمی جا خورده بود، گفت: «قربان من اینها را برای شما آوردم!»
شهید بابایی در پاسخ گفت: «من از شما تشکر می کنم؛ ولی اگر این را کارگران بخورند، لذتّش برای من بیشتر است!»
آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشینتر از روزهای قبل بود. یکی از حرفهایی که آن روز زد و هنوز در گوش من است، این بود: «وقتی اذان صبح میشود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! دستت را بر سر من بگذار و تا صبح فردا برندار!»
با لحنی که بیشتر شوخی بود تا جدّی، پرسیدم: «فایده این کار چیه؟»
گفت: «اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمیتواند فریبمان دهد!»
دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند.
یک روز به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. از من خواست که بنشینم. پروندهام روی میز بود. ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر میکرد. ژنرال شروع کرد به سؤال. از سؤالها برمیآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این برایم خوشایند نبود. چون احساس میکردم رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودی است. اگر به نتیجه نمیرسیدیم، من باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برمیگشتم. در این فکرها بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست داخل شود. با اجازه ژنرال مرد تو آمد و بعد از احترام، ژنرال را برای کار مهمی، به بیرون اتاق برد. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم؛ کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم.
رفته رفته انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. با خودم گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست؛ همینجا نماز را میخوانم؛ إنشاءالله که تا نمازم تمام نشود، نمیآید. بلند شدم، به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول شدم. اواسط نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه میدهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و بلند شدم آمد طرف میز ژنرال. در حالی که بر روی صندلی مینشستم، از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: «چهکار میکردی؟»
گفتم: «عبادت میکردم.»
گفت: «بیشتر توضیح بده.»
گفتم: «در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم. چون الآن هم زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.»
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: «همه این مطالبی که در پرونده تو آمده، مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟»
گفتم: «همین طور است!»
لبخند زد. از نگاهش خواندم که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ خودم خوشش آمده. خودنویس را از جیبش بیرون آورد و با خوشرویی پروندهام را امضا کرد. با حالتی احترامام (ره)یز از جایش بلند شد، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: «به شما تبریک می گویم. شما قبول شدید. برایتان آرزوی موفقیت دارم!»
متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. به اولین محل خلوتی که رسیدم، به پاس این نعمت بزرگ که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.
گرامی باد یاد خاطره سرلشگر خلبان، شهید عباس بابایی
زندگینامه
سرلشگر خلبان، شهید عباس بابایی در سال 1329 در شهرستان قزوین متولد شد. تحصیلات دوره ابتدایی را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در دبیرستان «نظام وفا»ی قزوین گذراند.
در سال 1348، در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی، تحت تکمیل دوره، به کشور آمریکا اعزام گردید. در این مدّت، دوره آموزشی خلبانی هواپیماهای شکاری را با موفقیّت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال 1351، با درجه ستوان دومی، در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد.
هم زمان با ورود هواپیما های پیشرفته «F-14» به نیروی هوایی ایران، شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.
با اوج گیری مبارزات مردم مسلمان علیه نظام شاهنشاهی، وارد صفوف مبارزان شد و با فعالیتهای مخفیانه در درون سازمان، به ایفای نقش پرداخت. پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان، پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی را وجهه همت خود قرار داد. شهید بابایی، در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقا یافت و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان رسید. وی در نهم آذرماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، به سِمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد و به ستاد فرماندهی این نیرو در تهران، عزیمت کرد.
ایشان سرانجام در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال، در حالی که به درخواستها و خواهشهای پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حجّ آن سال پاسخ رد داده بود، برابر با روز عید قربان در حین یک عملیات برون مرزی، به شهادت رسید و لقاء دوست را برگزید.