در اواخر سال 1382 یا کاروان دانشجویی برای زیارت و بازدید به اروند کنار منطقه عملیاتی والفجر 8 آمده بودند ...
در میان آنها دختر شهیدی که پدرش در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسیده بود نیز حضور داشت ...
وقتی چشم فرزند شهید به عکس پدرش افتاد پای عکس نشسته و شروع به گریه کردن کرد ...
در همین حال یکی از همسنگران پدرش که به عنوان راوی در آنجا حضور داشت متوجه دختر شهید شد و سراسیمه خود به من رساند و گفت : ...
فرزند شهید کهنسال پای عکس پدرش نشسته و به شدت گریه می کند ...
به اتفاق آن همسنگر شهید از داخل حسینه صحرائی به سمت فرزند شهید حرکت کردیم ...
چند قدم مانده بود که با ایشان برسیم مرا شناخت و گفت : ...
خواهش می کنم جلو نیایید ...
بگذارید به حال خودم باشم ...
زمانی که بابام شهید شد من یک ساله بودم ... و الآن هجده ساله ام ...
به اندازه هفده سال با بابام حرف دارم ...
ما متأثر شدیم و همانجا نشستیم ...و تمام کسانی که درآنجا حضور داشتند به گریه افتادند ...
بعد از 15 دقیقه به خدمت ایشان رسیدم ضمن سلام و احوال پرسی گفتم : ...
عمو جان ... !
به مهمانی بابا خوش آمدی ...
بابا الآن زنده ... حاضر و ناظرند ...
فرزند شهید گفت : ...
وقتی می خواستم به اروند بیایم با مادرم تماس گرفتم تا او را در جریان این سفر بگذارم ...
وقتی مادرم گوشی را برداشت گفت : ...
دخترم ... !
من از سفرت اطلاع داشتم ... ؟!
پرسیدم چه طورمادر ... ؟!
پاسخ داد : ...
دیشب بابات به خوابم آمد و گفت : ...
دخترم داره میاد پیش من ...
راویان جنگ ...
رمضان نژاد – احمدی
لشکر 25 کربلا