سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش به آموزش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عــــــــــروج
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» کتابی برای نسل امروز ...

به نام خدا

 

<<< کتاب پاسخ به شبهات اینترنتی منتشر شد >>>


کتابی برای نسل امروز 

 


 

پاسخ به شبهاتی که سایت های ضد اسلام و ضد شیعی مطرح کرده اند

 

پاسخ به سوالاتی از قبیل ...

 

چرا قرآن دستور قتل مشرکین و کفار را داده است تا جائی که گفته است : هرجا آنها را یافتید ، بکشیدشان . آیا این خشونت و ترویج تروریسم نیست ؟
 
چرا قرآن بحث از معراج پیامبر را مطرح کرده است در حالی که با وجود اشعه ایکس و اشعه ما وراء بنفش محال است کسی بدون امکانات از جو زمین خارج شود ؟
 
چرا قرآن برای قتل خطائی مجازات سختی را در نظر گرفته است در حالی که عقل می گوید : عملی که به صورت خطا صادر شده اصلا مجازات ندارد ؟ 
 
چرا قرآن به شوهران دستور داده تا زنانشان را بزنند ؟!

چرا قرآن مردان را قوّام و سالار بر زنان معرفی کرده است ؟!
چرا قرآن ارث زنان را نصف ارث مردان قرار داده است ؟!
چرا قرآن تعدد همسر را برای مردان جایز دانسته است ؟!
چرا قرآن دیه زنان را نصف دیه مردان قرار داده است ؟!


چرا شیعیان نمازهای ظهر وعصر ، مغرب و عشاء را با هم می خوانند در حالی که سنت پیامبر جدا خواندن این نمازها بود ؟
چرا شیعیان با دست های باز نماز می خوانند در حالی که با دست بسته نماز خواندن مودبانه تر است ؟
چرا شیعیان با مهر نماز می خوانند ؟ آیا این عمل نوعی عبادت غیر خدا و بدعت نیست ؟

 
و بسیاری از سوالات دیگر ...

 
به آدرس ذیل مراجعه فرمائید


http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=873&productid=6199&shopid=1&dollarsale=0

 

التماس دعا ....

یا حق ...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( جمعه 87/6/29 :: ساعت 12:33 عصر )

»» از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری ...

از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری
یک ضرب المثل قدیمی می گوید
"از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری" .
در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده،منتظر بود در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد جلوی مرسدس زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا کمکش کند زن به خود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ ظاهرش که بی خطر نبود فقیر و گرسنه هم به نظر می رسید مرد زن را که در بیرون از ماشینیش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است ضمنا" اسم من برایان آندرسون است فقط لاستیک اتومبیلش پنچر شده بود اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب می شد برایان در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد زن گفت اهل سنتلوئیس است و عبوری از آنجا می گذشته است تشکر زبانی برای کمک آن مرد کافی نبود از او پرسید که چه مبلغ بپردازد هر مبلغی می گفت می پرداخت چون اگر او کمکش نمی کرد هر اتفاقی ممکن بود بیفتد برایان معمولا برای دستمزدش تامل نمی کرد اما این بار برای مزد نکرده بود برای کمک به یک نیازمند کرده بود و البته در گذشته افراد زیادی هم به او کمک کرده بودند .
او به خانم گفت که اگر واقعا می خواهد مزد او را بدهد دفع? بعد که نیازمندی را دید به او کمک کند و افزود و آن وقت از من هم یادی کنید خانم سوار اتومبیلش شد و رفت چند کیلومتر جلوتر، خانم، کافه ای دید به آن کافه رفت تا چیزی بخورد. پیشخدمت زن پیش آمد و حوله تمیزی آورد تا موهایش را خشک کند پیشخدمت لبخند شیرینی داشت لبخندی که صبح تا شب سرپابودن هم نتوانسته بود محوش کند آن خانم دید که پیشخدمت باید 8 ماهه حامله باشد با این حال نگذاشته بود که فشار و درد تغییری در رفتارش بدهد آن گاه به یاد برایان افتاد وقتی آن خانم غذایش را تمام کرد، صورتحساب را با یک اسکناس صد دلاری پرداخت پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد وقتی برگشت، آن خانم رفته بود
پیشخدمت نفهمید آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چیزی روی دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد چیزی لازم نیست به من برگردانی من هم در چنین وضعی قرار داشتم شخصی به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا می خواهی دین خود را ادا کنی این کار را بکن نگذار این زنجیر? عشق همین جا به تو ختم شود زیر دستمال چهارصد دلار دیگر هم بود آن شب او به آن نوشته و پول فکر می کرد آن خانم از کجا فهمید که او و شوهرش به آن پول نیاز داشتند
بچه ماه آینده به دنیا می آمد و آن وقت وضع بدتر هم می شد شوهرش هم خیلی نگران بود ...

همان طور که کنار شوهرش دراز کشیده بود به نرمی او را بوسید و آهسته در گوشش گفت همه چیز درست میشه دوستت دارم برایان آندرسون ...

آری ... از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری

یا حق

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( چهارشنبه 87/6/27 :: ساعت 11:20 صبح )

»» انار ...

به نام خدا ...

            همون خدایی که انار می دهد ...

خیلی اتفاقی رفتم به یه بلاگ ....

یه مطلب قشنگ درباره انار ...

راستش ... بعد از خوندن یادم از یه چیز آمد ...

کاش به من هم انار می دادند ...

خوش به حال اونهایی که شب انار می گرفتن و صبح تو میدون مین ... تو خط مقدم ... لباسشون اناری می شد ...

هنوز انتظار اناری شدن لباسم را میکشم ...

انشاءالله ...

سرخی خونم ... فدای سبزی قدومش ...

یا حق ...

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( دوشنبه 87/6/18 :: ساعت 12:17 صبح )

»» مرا ببخش و به خاطر بسپار ...

به نام خدا ...
 

روزی معلمی از دانش آموزانش  خواست که اسامی همکلاسی هایشان را  بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم  یک خط فاصله قرار دهند *
سپس از آنها خواست که درباره  قشنگترین چیزی که میتوانند در  مورد هرکدام از  همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند.*
بقیه  وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر  کدام از دانش آموزان پس  از اتمام برگه های خود را به معلم تحویل داده،کلاس را ترک کردند.*
*روز شنبه  معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، وسپس  تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم
آنها نوشت. روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر  دانش آموز را تحویل داد. *
   *شادی خاصی کلاس را فرا گرفت معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید
  " واقعا؟ "
 "من هرگز نمی دانستم کهدیگران به وجود من اهمیت می دهند! من نمی دانستم که
 دیگران اینقدر مرا دوست دارند.
 " دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد.
 معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع
کلاس به  بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود ..دانش آموزان ازخود و تک تک  همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس ازیکدیگر دورافتادند . چند سال بعد، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد. ومعلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد.
   *او تابحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده،
 جوان خوش  قیافه و برازنده ای به نظر می رسید. کلیسا مملو از دوستان
سرباز بود. دوستانش  با عبور از کنار تابوت وی،مراسم وداع را به جای آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود . *
   *به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که
 مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد وپرسید :
 "آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد :
" چرا
"  سرباز ادامه داد:
 مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد.
 "پس از مراسم تدفین، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند. *
   *پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت:"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. "
او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با  نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش درآورد. *
  *خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام  خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود. *
  *مادر مارک گفت: " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم  همانطور که
می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . " *
 *همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند
.چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت: " من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو
در کشوی بالای میزم گذاشتم " *
  *همسر چاک گفت: " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم " *
  مارلین گفت: " من هم برای خودم را دارم. توی دفتر خاطراتم گذاشته ام. " *
  سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان  داد و گفت:" این همیشه با منه من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد. " *
  معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده، گریه اش گرفت او  برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد. *

 

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید،  و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی  اتفاق خواهد افتاد.

 

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد. *

 

دوست خوبم *امیدوارم همیشه خوبیهای من رو به یاد داشته باشی و بدی هایم را ببخشی و از  یاد ببری ...

صمیمانه برای تو آرزوی موفقیت و شادکامی دارم.*

   

ز خاک من اگر گندم براید

  از آن گر نان پزی مستی فزاید

  خمیر و نانوا دیوانه گردد

  تنورش بیت مستانه سراید

  اگر بر گور من آیی زیارت

  ترا خرپشته ام رقصان نماید

  میا بی دف بگور من برادر

  که در بزم خدا غمگین نشاید

  مرا حق از می عشق آفریدست

  همان عشقم اگر مرگم بساید

 منم مستی و اصل من می عشق

  بگو از می بجز مستی چه آید

 

نوشته بالا ایمیلی بود که از یکی از دوسانم که میدر یکی از گروه های یاهو است دریافت کردم ...

به نظر زیبا بود ...

امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه ...

برای عروج  هم باید خوب ها رو داشته باشی نه بدی ها ...

سرخی خونم فدای سبزی قدومش ...

یا حق ...

 

یا حق ...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( یکشنبه 87/6/17 :: ساعت 1:3 صبح )

»» شیر کردستان ...

فرمانده لشکر ویژه شهداء ... سردار شهید محمود کاوه

 

شهید محمود کاوه

 

وصفش را زیاد می شنیدم ؛ پدر ضد انقلاب را درآرده ، میشنیدم نوی چشمشان مثل کوه شده ؛ شهر ما بانه را هم او از چنگ آنها درآورد ...

دیدنش برام یک آرزو شده بود ؛ همین بهم انگیزه داد تا بروم بسیج ، و رفتم . بعد  از آن ، کلی این در آن در زدم تا توانستم برم تیپ ویژه ...

اولین بار نوی یک عملیت دیدمش ، جایی بین مهاباد و پیرانشهر ...

همیشه فکر میکردم قد و هیکل کاوه ، اندازه پنج ، شش تا آدم عادی است . فکرش را هم نمیکردم که یک آدم باشد با آن سن و سال ، و به آن لاغری ...

معروف شده بود به شیر کردستان ...

 

 شهیذ محمود کاوه . نفر 3 از چپ

 

برای سرش جایزه جایزه گذاشته بودند ؛ هر روز هم قیمتش را می بردند بالاتر ...

اما مگر کسی جرأت داشت بهش نزدیک شود ؟!

  

 توی یکی از عملیات ها ، خودم بیسم ضد انقلاب را شنود میکردم ، از همان اول کار کم آوردند .

با فرمانده بالاشان تماس گرفتند گفتند اوضاع قمر در عقربه ؛ چیکار کنیم ...

طرف پرسید : کاوه هم همراهشانه ؟

گفت : بله ...

گفت : پس بکشید عقب ... !

 

 شهید محمود کاوه

 

  ارتفاع بیست و پنج نوزده ...

تا پای اولین سنگر کمین دشمن رفتیم ... بعد از شناسایی محمود گفت برگردیم ...

چند ثانیه طول نکشید صدای صوت خمپاره بلند شد ... خورد چند قدمی مان ...

محمود به پهلو افتاده بود روی زمین ...

یک ترکش خورده بود پشت سرش و یکی هم روی شقیقه اش ...

درست همان جایی که دو سه ماه قبل هم ترکش خورده بود ...

چند ثانیه بعد داشتم از پشت بیسیم میگفتم ... محمود هم مثل قمی شد ...

یادم آمد قبل از حرکت یک گوشه دنج نماز خواند و صورتش رو گذاشته رو خاک ها ...

 

شهید محمود کاوه معراج

 

یادش تا ابد سبز ...

شهادت : 11 شهریور 1365 ؛ حاج عمران ... تپه 2519

 برگرفته از کتاب ساکنان ملک اعظم 1 . منزل کاوه

 

 لوگوی جدید بلاگ عروج

 لوگوی جدید بلاگ عروج ...

خوشحالم که در چنین ایامی که چند چیز باهم یکی شده ... این لوگو آمده شد ...

این هم یه هدیه زیبا از سمت خدا ...

دوست بسیار خوبم آقا صادق زحمت طراحی رو کشیده که بی نهایت ازش مممنونم ...

انشاءالله که اجرش با خدا و ائمه و شهداء ...

یا حق ...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( یکشنبه 87/6/10 :: ساعت 11:41 عصر )

<      1   2      

>> بازدید امروز: 58
>> بازدید دیروز: 42
>> مجموع بازدیدها: 282684
» درباره من

عــــــــــروج
مدیر وبلاگ : خط شکن ...[98]
نویسندگان وبلاگ :
آسمان عروج ...
آسمان عروج ... (@)[16]

بال پرواز ...
بال پرواز ... (@)[4]

عاجر ...
عاجر ... (@)[0]


به نام خدا ... خط شکن ... یه نسل سومی ... یکی که خیلی چیز ها دیده و شنیده و تجربه کرده ... یکی که سعی در اصلاح درون و بیرونش داره ... یه بسیجیه دانشجو ... یه بسیجیه طلبه ... به امید شهادت

» پیوندهای روزانه

افشاگری از خود فروختگان اصلاحات جنبش سبز اموی ... [21]
کتاب پاسخ به شبهات اینترنتی 1 [160]
عشق یعنی ... ؟! [183]
صدای شرهانی ... صدایی از اولین باز دید ازبلاگ تا پلاک 2 [780]
لاله های سخن گو ... [218]
حالم دیدنی است ... [162]
استخاره با قرآن ... [186]
بهترین مهمون ... [274]
حسین ... [299]
گوگل google [109]
یاهو ایمیل yahoo Email [174]
[آرشیو(11)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
عشق[3] . عشق به خانواده . عیوبم . فداکار . فرزند . معجزه . هشدار . وفاداری . کمتر . اخلاق . ازدواج . ایران . ایمان . بچه های جهاد . بد . تر . جغله های جهاد . درس . زندگی . سنی . شیعه . طنز . عاشق . عروج _ پرواز .
» آرشیو مطالب
*« هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنیِ »*
افسانه شهادت فاطمه ؟!!؟ اهل تسنن نخوانند ؟!
کاش جنگ رو از یاد برده بودم
جوانان و تهاجم فرهنگی
عروجی مظلومانه
خاطره بازگشت
عروجی کم یاب
این مطلب رو اصلاً نخونید ؟!
زمستان 1383
بهار 1384
تابستان 1384
زمستان 1384
بهار 1385
تابستان 1385
پاییز 1385
عروجی فاطمی ...
صدایی خاموش ...
روایتی از بلاگ تا پلاک ...
عروجی حسینی ...
شرایط جلسات تفسیر
چند روزی با شهداء ...
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
وای مادرم ... ( شهادت مادرم زهرا (س) )
فشار قبر ...
به مهمانی بابا خوش آمدی
گام های زهرا ...
خط شکسته شده ...
درد عشق ...
شهداء شرمنده ام ...
به خود آئیم ... ؟!!
نوشته های بیقرار عروج ...
نوشته های آسمان عروج ...
نوشته های عطیه عروج ...
نوشته های کمیل ...
تابستان و پاییز 87
ایران سنی مذهب فرزد کمتر زندگی بد تر
عشق و زندگی
نوشته های کمیل ...
مرگ بر ضد ولایت فقیه ...
عمومی ...
بارش های باران ...
نوشته های عاجر ...
خاکریز ...
بال پرواز جنگ شهید بابایی
سال 89
سال 90
سال 91
سال92

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
پیاده تا عرش
.:: در کوی بی نشان ها ::.
دل نوشته های یک دختر شهید
پرواز تا یکی شدن
.:: بوستان نماز ::.
تخریبچی ...
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
یادداشتهای فانوس
شــــــهدای روستای مـــکـــی کوهسرخ
سرافرازان
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
اواز قطره
بچّه شهید (به یاد شهدا)
چفیه
نگاه منتظر
شهدا
عطر حضور
سراج
نیم پلاک
فدایی سید علی
قافله شهداء
هیئت حضرت علی اکبر(ع)
فلورانس مهربون
شاهد
سایت بچه های قلم
حجاب
کوثر ...
راه آسمان کجاست؟
آفرینش
حزب اللهی مدرنیته
.: حرف دل :.
حاج رضا
بیسیم چی
گل دختر
خونه یاس 115
دیدبان برج مینو
بی قرار
راز و نیاز با خدا
از پشت دوربین من
دستنوشته های بی بی ریحانه
زیر آسمان خدا
بیت حسن ک.نظری(امُل جان)
بهارستان
عروج ...
عــــــــــروج
حجاب و دختران آخر الزمان
خلوتم پر است از حس غریب ...
کوثر
شیمیایی
زینب خانوم
وبلاگ حاج حمید
خاطرات شهداء ...
فرش دل
یاگاه اطلاع رسانی فرهنگی شاهد . نوید شاهد
حریم یاس
اخلاق زناشویی
قافله قاریان قرآن شهداء ....
دهلران شرهانی
به مریم بگویید بخندد ...
نمایه ... بارانی که برای باد مینویسد ...
کاریکاتوریست برقی
کنتراست ... سایت هنری
حم عسق ...
خیلی دور ... خیلی نزدیک
ساجدون ...

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب