بنام یگانه مقصد عشق و عروج
پنج شنبه 10/6/1384 ساعت 17:30 مشهد مقدس
خیلی دلم گرفته بود ، چند وقتی بود که دیگه نمی تونستم زیاد تو خونه بمونم ؛ تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم .
از خونه که بیرون اومدم صحنه های عجیبی دیدم ، راستش خیلی چیزها شنیده بودم اما خیلی کم به چشم خود دیده بودم .
این صحنه ها آن قدر برای من عجیب و تکان دهنده بود که برای چند لحظه فکر کردم تو سوئیس یا لس آنجلس دارم راه میرم و زندگی میکنم .
این قدر عقده کرده بودم که دوست داشتم فریاد بزنم و گریه کنم .
آخر یک شهر مذهبی چرا باید بعد از گذشت 20 سال گذشته خود شهر و جوانان و مردمان خودش رو فراموش کنه نمی تونستم با خودم کنار بیام که تو شهر مقدس مشهد زندگی میکنم .
راستش 20 سال پیش وقتی این وقت روز تو خیابون راه می رفتی همه یا دنبال آماده کردن منزل ومحله برای دعای کمیل بودند ، یا خانوادگی و گاه هم مجردی آماده رفتن به زیارت حرم مطهر و رسیدن به نماز جماعت حرم ودعای کمیل آن میشدند .
مردم ( پیر و جوان و کودک ) حس عارفانه خوبی داشتند گویی قطعه ای از بهشت روی زمین بود . تو معنویت ، نماز اول وقت ، جبهه و کمک های پشت جبهه همه در حال سبقت گرفتن از یکدیگر بودند ، حس یک دلی و یک رنگی خوبی بین مردم وجود داشت ، وقتی به مردم نگاه میکردم از شدت نورانیت و صداقت و خوبی ، از حس عرفانیتی که داشتند ؛ دوست میداشتم ساعت ها فقط مردم را نگاه کنم.
تو همین فکر و افکار بودم که ناگهان به پرچمی رسیدم ، به خودم بالیدم که تو چنین شهری زندگی میکنم .
محمود جان شهادتت مبارک
گویی همین 20 سال پیش بود سردار کوههای کردستان به شهادت رسیده بود
آری سردار شهید محمود کاوه
کمی که بیشتر به راه رفتن خود ادامه دادم و تو شور و حال روز های شهادت حاج محمود بودم که دوباره همان صحنه ها را دیدم ، باز تکان خوردم ، باز هم همان حال غریب به من دست داد .
دوست داشتم فریاد بزنم و گریه کنم .
آخر چرا حتی حاج محمود و روز شهادتش از یاد مردم رفته بود ، آخر مگه همین مردم پیکر پاکشو تشهیع نکرده بودند .
راستش عجیب حالم گرفته شده بود با خودم گفتم برم حرم بهتر میشم .
تو مسیر حرم و تا درب حرم همان صحهنه های تکان دهنده تکرار شد .
به حرم نرسیده دیگه حال رفتن به حرم رو هم نداشتم .
شاید با خودذتون فکر کنید که تو شهر مقدس مشهد چه صحنه های عجیب و تکان دهنده ای دیدم .
آخر آزادی و پیشرفتی می خواستید و می خواستیم اینه ؟؟؟