»» + رقصی چنین میانه میدانم آرزوست ...
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست ...
........................................................
گل سر سبد گردان بود ...
چهره خواصی داشت ... ملکوتی بود ...
روحیه گردان بود ...
هرکسی خسته می شد ،کم میاوُرد ... با او که صحبت میکرد روحیه تازه میگیرفت ... حتی فرمانده ... !
هر بار که میدیدمش آروم میشدم ...
توی بچه ها تک بود ... اینو همه میگفتن ... تک تک ...
همه میگفتن نور بالا میزنه ...
هربار هم که ازش می گفتیم نارحت می شد ... میگفت من اینجوری نیستم ... خیلی گناه کارم ... !
معنویت خواصی داشت ...
از بین ائمه ارادت خواصی به سالار شهیدان امام حسین (علیه السلام) داشت ...
وقتی زیارت عاشوراء میخوند ... خیلی نورانی می شد ... خودش هم خیلی حال می کرد ...
معمولاً اگه امر واجبی نبود ... همیشه بعد از نماز ها عاشورا رو زمزمه میکرد ...
اون روز صبح یه حال و هوای دیگه ای داشت ... از شب قبل هم مشخص بود نخوابیده ... !
ظهر شد ... اذان هم داده بودن ... مثل همیشه تو حسینه مقر داشت بعد از نمازش زیارت عاشورا میخوند ...
من هم همون جا بودم ... اما انگار مزاحم ... !
برای نهار رفتم پیش بچه های تدارکات ... غذا رو خوردم اون هنوز نیومده بود ... هنوز تو حسینه بود ... دیگه غذا داشت تموم می شد ... رفتم سراغش تو حسینه ... هنوزتو حال خودش بود ... هیچی از گشنگی نمی فهمید ... انگار اصلاً توی این دنیا نبود ... بی اختیار بهش گفتم ... بسه دیگه یکم هم به فکر خودت باش ... آخه داری به خودت ظلم میکنی ... بلند شو لااقل یه چیزی بخور ...
وقتی کلمه ظلم رو شنید برگشت یه نگاه معنا داری کرد ...
یه وداع کوچیک کرد و بلند شد ...
بهش گفتم نهار رو بخور دوباره برگرد حسینه ... ساکت بود ... !
صدای صوت خمپاره بود یا توپ 140 نمی دونم .... فقط یادمه صدا اومد ... !؟؟!
من خوابیدم روی زمین ... اما او ایستاده بود ... !؟
خمپاره خورد به حسینه ... !؟
اینو که دید خیلی منقلب شد ... خیلی ناراحت شد ...
اما من توجه نکردم ...
بهش گفتم خوب شد اونجا نبودم ... وگر نه در راه شکم جنابعالی کشته میشدم ... !؟
تو حال خودش بود ... بهم گفت ...
اگه الان اونجا بودم ... با زیارت عاشوراء پریده بودم ... اما ... ... .... ؟!
دیگه ساکت شد ... !
من هم که بلند شده بودم و در حالی که خودمو تکان می دادم ... بهش گفتم هنوز میخواهی اینجا وایستی ... بابا غذا تموم شد ... ؟!
اشک میریخت ... به قول خودش فیض شکم رو به شهادت ترجیه داده بود ... !
اشک رختنش خیلی زیبا بود ... آروم و بی صدا ... فقط اشک ... اشکی که از چشمای زیباش میومد و میریخت روی زمین ...
دیدم حالش دوباره منقلب شد .. گفتم این نهار امروز رو نمیخوره ... شب هم که احتمالاً شام نخوره ... از دست میره ... بدونیکه بهش چیزی بگم ... در حالی که اون هنوز توحال خودش بود ... رفتم غذاشو براش بگیرم ...
تقریباً وسط مقر بود ... همه بچه ها لحظه لحظه رو مرور میکردند .. اما نه به دقت ...
که ناگهان صدای یه صوت دیگه اومد ...
اون هنوز تو حال خودش بود ... کمی اون طرف تر جلوی چشمم بود ... خوابیدم روی زمین ... اما اون هیچی متوجه نبود داشت به سمت حسینه میرفت ... با همون حال ...
خمپاره ... !
خمپاره خورد پشتش ...
گرد و خاک که هنوز بلد بود که دیدم افتاد ... !
دویدم طرفش بچه های دیگه هم اومدند ... چیزی که من دیدم و شنیدم همه دیدن و شنیدن ... ... ... ... ؟؟؟!
یه ترکش خمپاره خورده بود از پشت به گردنش و سرش رو قطع کرده بود ......................
همه دورش جمع شده بودن ...
همه نگاهش میکردن ...
همه گریه میکردن ...
اما اون با اینکه افتاده بود رویزمین ....
با اینکه داشت ازش خون میرفت ...
با اینکه سرش جدا شده بود ...
عشقانه صدا میزد ...
حسین ... ! حسین ... ! حسین ... !
حسین ... ! حسین ... ! حسین ... !
حسین ... ! حسین ... ! حسین ... !
صدای عاشانه حسین حسین گفتنش ... با تمام وجود بود ...
انگار هیچی نشده ...
حتی از بدن بدون سرش هم عاشقانه میگفت ... حسین ... ! حسین ... ! حسین ... !
هیچ کس هیچ کاری نمیکرد ...
همه خیره به این بدن و سر نگاه میکردند و گریه میکردند ...
فقط گریه ...
گریه ... نه برای شهادتش ... نه برای این نوع عروجش ...
گریه برای این چینین خلوصی ...
گریه آرزومندانه و حسرت ...
گریه ...
این صدا و این فضای ملکوتی عروج 5 دقیقه طول کشید ...
5 دقیقه ... حسین حسین گفتن ...
5 دقیقه گریه به حال خود ...
5 دقیقه ای که بعد از اون هیچ کس تو حال خودش نبود ...
5 دقیقه ای که تا عمر دارم در ذهنم خواهد ماند ...
5دقیقه ای که زممه اش هنوز در گوش است ...
5 دقیقه حسین ... حسین ... حسین ...
5 دقیقه ... ... ...
من دوستش بودم ...
منو مأمور جمع کردن وسایلش کردن ...
گفتند بگرد ببین وصیت نامه ای پیدا میکنی یا خیر ... ؟؟؟!
هنوز حال و هوا همون حال هوا بود ...
هنوز صدایش در گوشم بود ...
ناگهان بین کتاب ها چشم به کتاب حماسه حسینی افتاد ... !
دست خودم نبود ...
کتابشو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن ...
نوشته ای از او پیدا کردم ...
نوشته ای که ...
نوشته ای که باز هم همه بچه های گردان رو به گریه انداخت ... !؟
حاجی رو صدا زدم و نوشته رو بهش دادم ...
یه صفحه تکرو نوشته ...
و فقط چند کلمه ای که بچه رو منقلب کرد ...
و آن چند کلمه ...
خدایا ... میدانم در پیشگاهت ناچیزم ...
خدایا ... میدانم کوله بارم سنگین از گناه است ...
خدایا ... میدانم رو و نفسم سیاه است ...
اما ای خدا ...
ای خدا حسین ...
مرا ببخش ...
اگر مرا بخشیدی ...
از تو فقط شهادت میخواهم تا بعد از این پاک شدن ، پاک پاک خودم را تقدیمت کنم ...
خدایا ...
تنها تقاضایم از تو این است ...
یا شهید نشوم و یا اگر لایق شهادت شدم ... همچون مولایم حسین ... به شهادت برسم ...
همچون او گرسنه او تشنه ...
و تا جان به تو نداده ام ... ذکر حسین برلبانم جاری باشد ...
ای خدای حسین ...
....................................... یادگار و راوی جنگ م.چ
اگر آه تو از جنس نیاز است ... در باغ شهادت باز ، باز است
خدایا ... خداوندا ... پروردگارا ...
در این ماه عزیزت ... ماه مهمانیت ... در این ماهی که مصادف است با هفته دفع مقدّس
در این ماهی که مصادف است با یاد شهداء ...
از تو میخواهیم ... عروجی فاطمی حسینی ... عاشقانه و عارفانه ... با لبی تشنه در آب مهریه مادر ... را نصیبمان گردانی ...
یاد کربلای 4 و 5 بخیر ...
یاد والفجر 8 بخیر ...
یاد رمضان ... و شهدای غریب و مظلومش بخیر ...
یاد شلمچه و بوی کربلایش...
یاد فکه و مظلومیت و غربت و تشنگی هایش ...
یاد طلائیه و سه راهی شهادتش ...
یاد هویزه ... یاد هویزه ... یاد هویزه ...
یاد هویزه و خاطرات و خلوص و بوی کربلایی و حماسه کربلاییش ...
آری یادش بخیر ... یادش بخیر ... یادش بخیر ...
هفته دفاع مقدّس مبارک ...
این بار ای خدا ... میم ف ز مهیاس و عاجر صدایت میکنند ...
ای خدا ... رقصی چنین میانه میدانم ... آرزوست ...
ای خدا ...
ای خدا ... ما بندگانت ... درماه مهمانیت ... باز صدایت میکنیم ...
ای خدا ... رقصی چنین میانه میدانم آرزوست ... ای خدا ...
هفته دفاع مقدّس مبارک ...
نثار ارواح طیبه شهداء ، شهدای گمنام و امام شهداء ...
سلامتی و بهبود جانبازان ، خصوصاً جانبازان شیمیایی ...
سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان مهدی فاطمه و نایب برحقش امام خامنه ای ...
3 صلوات
یا حق ...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( یکشنبه 86/7/1 :: ساعت 5:38 صبح )