بسم رب الشهداء و الصدیقین …
خدایا از تو می خواهم شهادت ، عروجی عاشقانه و عارفانه را نصیبم گردانی …
دورانی کودکی را با یکدیگر سپری کردیم و هر دو در خانواده ای معمولی زندگی می کردیم ...
از همان ابتدا آرزو های بلندی داشت ... هیچ وقت فراموش نمی کنم ، درآن دوران خفقان مذهبی او بود که مرا به مجالس مخفی عزاداری امام حسین (علیه السلام ) می برد ... دورانیکه خیلی از هم سن و سالان ما به بازی مشغول بودند ... ؟!!!
تقریباً تمام دوران تحصیل با هم بودیم ... هنگام با انقلاب ، اعلامیه ها امام را پخش میکردیم ، با یگدیگر به راهپیمایی علیه نظام طاغوت می رفتیم و با یکدیگر به جمهوری اسلامی رأی آری دادیم ...
تازه دیپلم گرفته بودیم ... 19 سال بیشتر نداشتیم که به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدیم ...
با یکدیگر به صحنه نبرد با استکبار رفتیم ... تقریباً از ابتدای جنگ همیشه باهم بودیم ...
علاقه شدید یا عشق او به امام حسین (علیه السلام ) که از کدوکی با او بود هر روز بیشتر و بیشتر می شد ...
حال و هوای معنوی خواصی داشت ...عافی واقعی بود ... عارفی عاشق ...
تا اسم حسین(علیه السلام ) می آمد اشک در چشمانش حلقه میزد ... شاید اگر کمی دقت می کردیم عطر خواصی که از ذکر نام حسین(علیه السلام ) او را در برمیگرفت را حس می کردیم ...
همیشه طبقه اورا میخوردم حتی همین الان هم میخورم ... حقیقتاً پاک بود ... پاک و بی آلایش ... صادق و عاشق ...
عشقی که هرلحظه با او بود ... عشقی که سبب اقتدای او به حسین (علیه السلام ) شد ...
آن رو ز نماز ظهر را در نمازخانه گردان با هم خواندیم ... مثل همیشه سلام بر امام حسین (علیه السلام ) را خودش خواند ... السلام علیک یا ابا عبد الله ... وعلی الارواح التی حلت به فنائک ..........................
من کمی زود تر برای ارتابط بی سیمی با ستاد از نماز خانه خارج شدم ... ماشین تدارکات غذا آورده بود و مشغول تقسیم بین بچه ها بود ... تقریباً وسط مقر بود و همه این صحنه ای را که من از نزدیک مشاهده کردم می دیدند ... در حالی که یلقبی غذا دردستش بود به طرف من می آمد که ناگهان خمپاره ای به زمین خورد ... ترکش بزرگی از خمپاره برگردنش خورد ... و سرش همچون سر حسین فاطمه (علیه السلام ) از قفا از تنش جدا شد و بر زمین افتاد ... درحال دویدن به طرف محمد رضا بودم که ناگهان جسم بی سر محمدرضا از جای بلند و شروع به گام برداشتن و راه رفتن کرد ... بعد از حدود سه چهار قدم گام برداشتن د رهمان حال راه رفتن آغوش خود را باز کرد ... گویی حسینش (علیه السلام ) ... عشقش خود برای بردنش آمده بود ... و گویی سید شهیدان را درآغوش گرفت و بر زمین افتاد ...
همه تحت تأثیر این عشق و این عروج و این به آغوش درآمدند بودند و گریه می کردند ...
محمدرضا ... دوست و برادرم ... تنها و بدون من عروج کرد ...
عروجی عاشقانه عمچون عشقش حسین زهراء (علیه السلام ) ...
خاطره ای از شهید زنده ، آزاده ای صبور بسیجی پاسدار سرهنگ ر.جلالی
باز نویسی میم.ف.ز.مهیاس
یاد و خاطره تمامی شهیدان این خاک گرامی باد ...
سوم خرداد ؛ سالروز پیروزی غرور آفرین سپاهیان اسلام بر تمامی استکبار و صهیونیسم جهانی مبارک باد ...
پیروزییی که توسط خون عاشقان و عارفانی همچون محمدرضا تلاش های امثالان او به ثمر نشست ...
پیروزییی که درآن قدرت و حمایت و برنامه ریزی جنگی تمامی کشور ها مخالف اسلام از جمله امریکا ... اسرائیل و انگلیس را زیر سوال برد ...
پیروزیی که طعم تلخ شکست از اسلام را تا همیشه برکام آنها گذاشت ...
به امید خدمت و عروج در رکاب منتقل کوچه های مدینه و دشت کربلا مهدی فاطمه عاجر
نثار ارواح طیبه شهداء ، شهدای گمنام و امام شهداء ...
سلامتی و بهبود جانبازان ، خصوصاً جانبازان شیمیایی ...
سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان مهدی فاطمه عاجر و نایب برحقش امام خامنه ای ...
3 صلوات