بسم رب الشهداء و الصدیقین …
خدایا از تو می خواهم شهادت ، عروجی عاشقانه و عارفانه را نصیبم گردانی …
نوروز امسال متفاوت ترین نوروز زندگیم بود ...
نوروزی که شاید تا آخر عمر خاطراتش را در سینه نگه دارم ...
نوروزی که مدت ها انتظارش را میکشیدم ...
نوروزی که علیرغم بار گناه و روی سیاهی که داشتم لیاقتش را نداشتم ...
نوروزی که در خواب غفلت بودم و استفاده نکردم ...
نوروزی که اگه هرسال برایم تکرار شود باز هم سیر نخواهم شد ...
تازه از اردوی از بلاگ تا پلاک برگشته بودم ... حتی هنوز چند دقیقه ای هم نگذشته بود که رسیده بودم خونه ... تقریباً ساعت حدود 8:45 بود ... در حال خوردن یه آبجوش بودم که مادرم گفت یکی از دوستانت چند باری تماس گرفته منزل و باهات کار داشته ... هنوز صحبت مادرم تمام نشده بود که ناگهان تلفن زنگ زد ... ؟!
چیزی که مدت ها انتظارش را میکشیدم ... لیاقتش را نداشتم ... و آرزویم بود ... شاید یه آرزوی محال که هیچ وقت فکر برآورده شدنش به ذهنم هم خطور نمیکرد ... ... ...
پشت تلفن ... مسئول جنبش دانشجویی شهید اعلم الهدی در دانشگاه فردوسی مشهد بود ...
بعد از یه صحبت و احوال پرسی دوستانه بهم گفت : ...
میدونم تازه رسیدی و ساکت رو هنوز باز نکردی و خیلی هم خسته ای ...
لازم نیست ساکت رو باز کنی ... لازم نیست فکر هیچ چیز حتی پول باشی ... فردا صبح رأس ساعت 7 راه آهن باشی ...
نمی دونستم ... بین اون همه مهمون تو خونمون داد بزنم و خوشحالی کنم ... یا از عمق وجود گریه کنم ...
هیچ خستگیی احساس نمیکردم ... حس عجیبی هم داشتم ... تا کنون چنین حسی نداشتم ... و اصلاً فکر شنیدن چنین چیزی را هم نمیکردم ... شهداء تو سفر قبل با ریختن آبرویم امتحانم کردند ببینند آیا لایقش هستم یا نه ...
من خودم میگم لایق نبودم ... این بار گناه و این روسی سیاه ... ... ... شهداء ممنونتونم ...
سفر قبل خدمتگذار بودم و غرور مسئولیت و زائر مناطق جنگی ...
این بار فقط خادم بودم ... آری خادم ... خادم الشهدای هویزه ...
عجب حس و شور و حالی بود ... غیر قابل وصف ...
فقط شهداء هدایتمون میکردند ...
شهداء راهمون می بردند ...
شهداء کارهایمان رو تقسیم کیردند ...
شهداء کارمونو درست کردند که بریم ...
عجب طلبیده شدنی بود ...
طلبیده شدنی که کل هزینش 3 هزار تومن بیشتر نبود ...
صبح حدوداً ساعت 7:13 بود که رسیدیم راه آهن ...
بعد از حدود چند دقیقه ای گشتن تو اون شلوغی ؛ بچه های خادم رو پیدا کردم ...
از حدود 30 نفر خواهر و برادر تقریباً چند نفری رو میشناختم ...
اما جالب تر این بود که دوتا از دوستان قدیمی هم محلی و دوران راهنمایی رو دیدم ...
از نظر روحی ... اعتقادی ... و ... شاید همه خیلی باهم متفاوت بودند ... اما فقط برای یه هدف آمده بودند ...
با این که خیلی ها یکدیگر و نمی شناختند از همون اول خدمت صمیمیتی خواص بین بچه ها بود ...
صمیمیتی که گوشه ای از اون رو تو آخرین دوره تکمیلی بسیج دیده بودم ...
شهداء چه کرده بودند ... عجب شور حالی بود ... عجب صمیمیتی ... عجب یک دلی و یکرنگییی بود ...
با اینکه همه بچه ها نسل سومی بودند ... اما برای من جنگ دوباره داشت تکرار می شد ...
حال و هوای بچه ها ... صمیمیتی که بین بچه بود ... نداشتن خستگی ... خلوص برای خدمت ... همه و همه رو شهداء نظارت میکردند ... با این که خیلی آرزو داشتم تو جگ بودم و جنگ رو حس میردم و همیشه غصه اینو میخوردم ... این بار دیگه چنین حسی نبود ... حس میکردم حال و هوا همون حال و هوای جنگه ...
نمیدونم چه طور وصفش کنم ... اما هیمن قدر میگم که شهداء واقعاً زنده اند و مارو میبینند و بر کارهایمون نظارت دارند ...
اینو اونجا خصوصاً خیلی حس کردم ...
همه در طول 24 ساعن بین 4 تا 5 ساعت بیشتر نمی خوابیدند ... گاهی حتی بعضی ها اصلاً نمی خوابیدند ...
دغدغه همه خدمت بود و بس ...
منطقه هویزه ... شهدای هویزه ... و خدمت کردن در اون جا به اون شهدای مظلوم ... شهدایی که به هل من ناصرِ ینصرنی حسین زمانشون فرزند حسین فاطمه روح الله را لبیک گفته بودند و مظلومانه ... مردانه .... و بدون هیچ تجهیزاتی حسینی شهید شده بودند ... شهدایی که هم چون ما دانشجو بودند ... قید دنیا و متعلقاتش رو زده بودند و شهید شدند ...
روز ها یه حال و هوا ... و شب ها یه حال و هوایی داشت ... غربت خواصی بود ...
کاش باز هم بتونیم برای خدمت بریم ... کاش لحظه لحظه اونجا دوباره تکرار بشه ... کاش با زهم بریم و خدمت کنیم شاید بیشتر و بهتر بفهمیم ... شاید بهتر بتونیم رسالتشون رو انجام بدیم ...
به امید خدمت و عروج در رکاب منتقل کوچه های مدینه و دشت کربلا مهدی فاطمه عاجر
نثار ارواح طیبه شهداء ، شهدای گمنام و امام شهداء ...
سلامتی و بهبود جانبازان ، خصوصاً جانبازان شیمیایی ...
سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان مهدی فاطمه عاجر و نایب برحقش امام خامنه ای ...
3 صلوات
کانون شهید اعلم الهدی ... خادم الشهدای هویزه ... میم ف ز مهیاس ...