سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان، پیشوا و پرهیزگاران، سروراند و همنشینی آنها، مایه فزونی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عــــــــــروج
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» چند روزی با شهداء ...

بسم رب الشهداء و الصدیقین …
خدایا از تو می خواهم شهادت ، عروجی عاشقانه و عارفانه را نصیبم گردانی …

نوروز امسال متفاوت ترین نوروز زندگیم بود  ... 
                             نوروزی که شاید تا آخر عمر خاطراتش را در سینه نگه دارم ...
نوروزی که مدت ها انتظارش را میکشیدم ... 
                             نوروزی که علیرغم بار گناه و روی سیاهی که داشتم لیاقتش را نداشتم ... 
نوروزی که در خواب غفلت بودم و استفاده نکردم ...
                              نوروزی که اگه هرسال برایم تکرار شود باز هم سیر نخواهم شد ...
تازه از اردوی از بلاگ تا پلاک برگشته بودم ... حتی هنوز چند دقیقه ای هم نگذشته بود که رسیده بودم خونه ... تقریباً ساعت حدود 8:45 بود ... در حال خوردن یه آبجوش بودم که مادرم گفت یکی از دوستانت چند باری تماس گرفته منزل و باهات کار داشته ... هنوز صحبت مادرم تمام نشده بود که ناگهان تلفن زنگ زد ... ؟!
چیزی که مدت ها انتظارش را میکشیدم ... لیاقتش را نداشتم ... و آرزویم بود ... شاید یه آرزوی محال که هیچ وقت فکر برآورده شدنش به ذهنم هم خطور نمیکرد ... ... ...
پشت تلفن ... مسئول جنبش دانشجویی شهید اعلم الهدی در دانشگاه فردوسی مشهد بود ...
بعد از یه صحبت و احوال پرسی دوستانه بهم گفت :  ...
میدونم تازه رسیدی و ساکت رو هنوز باز نکردی و خیلی هم خسته ای ...
لازم نیست ساکت رو باز کنی ... لازم نیست فکر هیچ چیز حتی پول باشی ... فردا صبح رأس ساعت 7 راه آهن باشی ...
نمی دونستم ... بین اون همه مهمون تو خونمون داد بزنم و خوشحالی کنم ... یا از عمق وجود گریه کنم ...
هیچ خستگیی احساس نمیکردم ... حس عجیبی هم داشتم ... تا کنون چنین حسی نداشتم ... و اصلاً فکر شنیدن چنین چیزی را هم نمیکردم ... شهداء تو سفر قبل با ریختن آبرویم امتحانم کردند ببینند آیا لایقش هستم یا نه ...
من خودم میگم لایق نبودم ... این بار گناه و این روسی سیاه ... ... ... شهداء ممنونتونم ...
سفر قبل خدمتگذار بودم و غرور مسئولیت و زائر مناطق جنگی ...
   این بار فقط خادم بودم ... آری خادم ... خادم الشهدای هویزه ...
عجب حس و شور و حالی بود ... غیر قابل وصف ...
فقط شهداء هدایتمون میکردند ...
شهداء راهمون می بردند ...
شهداء کارهایمان رو تقسیم کیردند ...
شهداء کارمونو درست کردند که بریم ...
عجب طلبیده شدنی بود ...
 طلبیده شدنی که کل هزینش 3 هزار تومن بیشتر نبود ...
صبح حدوداً ساعت 7:13 بود که رسیدیم راه آهن ...
 بعد از حدود چند دقیقه ای گشتن تو اون شلوغی ؛ بچه های خادم رو پیدا کردم ...
  از حدود 30 نفر خواهر و برادر تقریباً چند نفری رو میشناختم ...
اما جالب تر این بود که دوتا از دوستان قدیمی هم محلی و دوران راهنمایی رو دیدم ...
از نظر روحی ... اعتقادی ... و ... شاید همه خیلی باهم متفاوت بودند ... اما فقط برای یه هدف آمده بودند ...
با این که خیلی ها یکدیگر و نمی شناختند از همون اول خدمت صمیمیتی خواص بین بچه ها بود ...
صمیمیتی که گوشه ای از اون رو تو آخرین دوره تکمیلی بسیج دیده بودم ...
شهداء چه کرده بودند ... عجب شور حالی بود ... عجب صمیمیتی ... عجب یک دلی و یکرنگییی بود ...
با اینکه همه بچه ها نسل سومی بودند ... اما برای من جنگ دوباره داشت تکرار می شد ...
حال و هوای بچه ها ... صمیمیتی که بین بچه بود ... نداشتن خستگی ... خلوص برای خدمت ... همه و همه رو شهداء نظارت میکردند ... با این که خیلی آرزو داشتم تو جگ بودم و جنگ رو حس میردم و همیشه غصه اینو میخوردم ... این بار دیگه چنین حسی نبود ... حس میکردم حال و هوا همون حال و هوای جنگه ...
نمیدونم چه طور وصفش کنم ... اما هیمن قدر میگم که شهداء واقعاً زنده اند و مارو میبینند و بر کارهایمون نظارت دارند ...
اینو اونجا خصوصاً خیلی حس کردم ...
همه در طول 24 ساعن بین 4 تا 5 ساعت بیشتر نمی خوابیدند ... گاهی حتی بعضی ها اصلاً نمی خوابیدند ...
دغدغه همه خدمت بود و بس ...
منطقه هویزه ... شهدای هویزه ... و خدمت کردن در اون جا به اون شهدای مظلوم ... شهدایی که به هل من ناصرِ ینصرنی حسین زمانشون فرزند حسین فاطمه  روح الله را لبیک گفته بودند و مظلومانه ... مردانه  .... و بدون هیچ تجهیزاتی حسینی شهید شده بودند ... شهدایی که هم چون ما دانشجو بودند ... قید دنیا و متعلقاتش رو زده بودند و شهید شدند ...
روز ها یه حال و هوا ... و شب ها یه حال و هوایی داشت ... غربت خواصی بود ...
کاش باز هم بتونیم برای خدمت بریم ... کاش لحظه لحظه اونجا دوباره تکرار بشه ... کاش با زهم بریم و خدمت کنیم شاید بیشتر و بهتر بفهمیم ... شاید بهتر بتونیم رسالتشون رو انجام بدیم ...

به امید خدمت و عروج در رکاب منتقل کوچه های مدینه و دشت کربلا مهدی فاطمه عاجر
نثار ارواح طیبه شهداء ، شهدای گمنام و امام شهداء ...
سلامتی و بهبود جانبازان ، خصوصاً جانبازان شیمیایی ...
  سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان مهدی فاطمه عاجر و نایب برحقش امام خامنه ای ...
                                                                 3 صلوات
                   کانون شهید اعلم الهدی ... خادم الشهدای هویزه ... میم ف ز مهیاس ...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( چهارشنبه 86/3/16 :: ساعت 1:50 صبح )

»» وای مادرم ...

 

یا رب الفاطمه ... بحق الفاطمه ... اشف صدر الفاطمه ... به ظهور الحجه ...

ایام شهادت مادرم ... حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بر شما تسلیت باد

فاطمه بنیانگذار مذهب است ...

                  فاطمه آموزگار زینب است ....

نام زهرا خود حدث برتر است ...

                  نام زهرا حرز جنگ حیدر است ...

نام زهرا مایه احساس بود ...

                 نام او ذکر لب عباس بود ....

 

 غم مادر ...

 

تو را بی یار می بینم علی جان ...

                    پریشان حال می بینم علی جان ...

علی جان چند روزی هست دیگر رخت را تار می بینم علی جان ...

السلام علیکِ ایَّتُهَا الصّدیقه الشهیده فاطمه الزهراء ... سلام الله علیها

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( چهارشنبه 86/3/9 :: ساعت 1:25 صبح )

»» عروجی حسینی ...

بسم رب الشهداء و الصدیقین …

خدایا از تو می خواهم شهادت ، عروجی عاشقانه و عارفانه را نصیبم گردانی …

دورانی کودکی را با یکدیگر سپری کردیم و هر دو در خانواده ای معمولی زندگی می کردیم ...
از همان ابتدا آرزو های بلندی داشت ... هیچ وقت فراموش نمی کنم ، درآن دوران خفقان مذهبی او بود که مرا به مجالس مخفی عزاداری امام حسین (علیه السلام ) می برد ... دورانیکه خیلی از هم سن و سالان ما به بازی مشغول بودند ... ؟!!!
تقریباً تمام دوران تحصیل با هم بودیم ... هنگام با انقلاب ، اعلامیه ها امام را پخش میکردیم ، با یگدیگر به راهپیمایی علیه نظام طاغوت می رفتیم و با یکدیگر به جمهوری اسلامی رأی آری دادیم ...
تازه دیپلم گرفته بودیم ... 19 سال بیشتر نداشتیم که به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدیم ...
با یکدیگر به صحنه نبرد با استکبار رفتیم ... تقریباً از ابتدای جنگ همیشه باهم بودیم ...
علاقه شدید یا عشق او به امام حسین (علیه السلام ) که از کدوکی با او بود هر روز بیشتر و بیشتر می شد ...
حال و هوای معنوی خواصی داشت ...عافی واقعی بود ... عارفی عاشق ...
تا اسم حسین(علیه السلام ) می آمد اشک در چشمانش حلقه میزد ... شاید اگر کمی دقت می کردیم عطر خواصی که از ذکر نام حسین(علیه السلام ) او را در برمیگرفت را حس می کردیم ...
همیشه طبقه اورا میخوردم حتی همین الان هم میخورم ... حقیقتاً پاک بود ... پاک و بی آلایش ... صادق و عاشق ...
عشقی که هرلحظه با او بود ... عشقی که سبب اقتدای او به حسین (علیه السلام ) شد ...
آن رو ز نماز ظهر را در نمازخانه گردان با هم خواندیم ... مثل همیشه سلام بر امام حسین (علیه السلام ) را خودش خواند ... السلام علیک یا ابا عبد الله ... وعلی الارواح التی حلت به فنائک ..........................
من کمی زود تر برای ارتابط بی سیمی با ستاد از نماز خانه خارج شدم ... ماشین تدارکات غذا آورده بود و مشغول تقسیم  بین بچه ها بود ... تقریباً وسط مقر بود و همه این صحنه ای را که من از نزدیک مشاهده کردم می دیدند ... در حالی که یلقبی غذا دردستش بود به طرف من می آمد که ناگهان خمپاره ای به زمین خورد ... ترکش بزرگی از خمپاره برگردنش خورد ... و سرش همچون سر حسین فاطمه (علیه السلام )  از قفا از تنش جدا شد و بر زمین افتاد ... درحال دویدن به طرف محمد رضا بودم که ناگهان جسم بی سر محمدرضا از جای بلند و شروع به گام برداشتن و راه رفتن کرد ... بعد از حدود سه چهار قدم گام برداشتن د رهمان حال راه رفتن آغوش خود را باز کرد ... گویی حسینش (علیه السلام ) ... عشقش خود برای بردنش آمده بود ... و گویی سید شهیدان را درآغوش گرفت و بر زمین افتاد ...
همه تحت تأثیر این عشق و این عروج و این به آغوش درآمدند بودند و گریه می کردند ...
محمدرضا ... دوست و برادرم ... تنها و بدون من عروج کرد ...
عروجی عاشقانه عمچون عشقش حسین زهراء (علیه السلام ) ...
   خاطره ای از شهید زنده ، آزاده ای صبور بسیجی پاسدار سرهنگ ر.جلالی
        باز نویسی میم.ف.ز.مهیاس

یاد و خاطره تمامی شهیدان این خاک گرامی باد ...
سوم خرداد ؛ سالروز پیروزی غرور آفرین سپاهیان اسلام بر تمامی استکبار و صهیونیسم جهانی مبارک باد ...

 پیروزی سوم خرداد

 پیروزییی که توسط خون عاشقان و عارفانی همچون محمدرضا تلاش های امثالان او به ثمر نشست ...
پیروزییی که درآن قدرت و حمایت و برنامه ریزی جنگی تمامی کشور ها مخالف اسلام از جمله امریکا ... اسرائیل و انگلیس را زیر سوال برد ...
پیروزیی که طعم تلخ شکست از اسلام را تا همیشه برکام آنها گذاشت ...

به امید خدمت و عروج در رکاب منتقل کوچه های مدینه و دشت کربلا مهدی فاطمه عاجر
نثار ارواح طیبه شهداء ، شهدای گمنام و امام شهداء ...
 سلامتی و بهبود جانبازان ، خصوصاً جانبازان شیمیایی ...
  سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان مهدی فاطمه عاجر و نایب برحقش امام خامنه ای ...
      3 صلوات



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( چهارشنبه 86/3/2 :: ساعت 3:22 عصر )

»» روایتی از بلاگ تا پلاک ...

بسم رب الشهداء و الصدیقین ...

بعد از حدود دو ماهی که نت نیومده بودم بالا خره آنلاین شدم و هم وبلاگ رو چک کردم هم آپ کردم ...

وقتی که برای چک کردن مطلب ؛ وبلاگ رو باز کردم با تبلیغ اردوی ازبلاگ تا پلاک روبه رو شدم ...

هنوز برای نوروز و قبل و بعدش برنامه ریزی چندانی نکرده بودم  ...

اما نمیدونم چی شد که روی تبلیغ کلیک کردم و فرم مربوط به اردو رو پر کردم ...

حتی دوستان رو هم برای شرکت در اردو تشویق می کردم ...

راستش برای خودم برنامه ریزی های زیادی کردم تا شاید با پا گذاشتن به به معراج شهداء شاید برای عروج آماده بشم ... شاید بتونم خودمو بشناسم ... بسازم ...

تا این که روز اربعین ( یعنی تقریباً یک روز و نیم قبل از حرکت ) اتفاقی جالب و غیر منتظره ای درباره سفر برایم افتاد ...

اون اتفاق هم چیزی نبود جز یه تماس تلفنی ... تماسی که گفت به نوعی باید همه برنامه ریزی ها رو به هم بریزم و تو این سفر -( سفری  که میخواستم خودمو بشناسم ... بسازم و برای عروج آماده بشم سفری که هیچ مسئولیتی نداشته باشم و بدون دغدغه به خودم برسم ... )- باید این بار هم خودم رو هم میگذاشتم کنار و خدمت میکردم ... هم خوشحال بودم و هم ناراحت ... با بار مسئولیتی بسیار بالا ...

بگذریم ...

با مشکلاتی که وجود داشت و حل شد ...

با همه مشکلاتی که به وجود آوردند ...

با همه امتحاناتی که شهداء از من گرفتند و نمیدانم چه نتیجه ای داشت ...

با همه این که آبروی نه من ... نه یه برادر مومن ... نه ... یه برادر شاید مسلمون ریخته شد به خاطر علایق شخصی .... تفکر غلط ... تفکری که در لحظه لحظه اردو وجود داشت ...  باز هم بگذریم ...

هر چه بود ... بالاخره شب جمعه 25 اسفند از قم حرکت کردیم ... سفر ...  سفر خواصی بود ...

اولین اردوی وبلاگ نویسان به طور رسمی به مناطق جنگی ...

طلبیده شده بودم یا اینکه خودمو با طلبیده شده ها غاطی کرده بودم ... تو اردو بود ... نمیدونم ...

علی رغم همه خوبی ها و بدی هایی که هم می شد حدث زد و هم نمی شد حدث زد ...

هم خدمت میکردم و هم از اردو استفاده میکردم ...

با طبعات مشکلات هم می ساختم و کمی نه ... خیلی درگیر بودم ...

اما همه اردو به کنار ...  معراج شهداء خرمشهر یک کنار ...

اگه فقط برای فقط همون یک ساعت حضور تو معراج واقعاً طلبیده شده بودیم .... نه فقط من ... بچه های مشهد و خراسان ... همه وب نویس ها اومده بودند ... خود شهید ... حضور اونجا ... معجزاتی که من با تمام تنم حس میکردم ...

کاش ... اونجا عروج کرده بودم ...  ... ...

آری ... معراج شهداء  ... حسینیه و نماز خانه مقر تفحص شهداء خرمشهر ...

اون شب و اون حضور ... و شنیدن و روایتگری آقای ابراهیم پور ... خصوصاً معجزات شهید ...

شهیدی که بعد از این همه سال روز اربعین حسینی خودشو نمایان میکنه ...

شهیدی که اسمش حسینه ...

شهیدی که اونشب ... یعنی شب شهادت امام رضا ... تو اون حسینیه ... با زبان آقای ابراهیم پور با ما حرف زد ... خصوصاً با بچه های مشهد ... و خصوصاً با من حرف زد ...

شهیدی که اون شبی که شب شهادت ولی نعمتمون آقا امام رضا ... ما بچه مشهدی و خراسانی ها رو طلبیده بود ...

شهیدی که بسیاری گلایه ها کرد ...

شهیدی که بار مسئولیت سنگینی گردن یکایک بچه ها ... خصوصاً مشهدی ها و خراسانی ها و من گذاشت ...

کاش بتونم حقتون رو ادا کنم ...

در کل همه بر نامه به اون شبش ارزش داشت ... با همه سختی ها ... مشکلات ... و رختین آبرو ...

رفیقان میروند نوبت ؛ به نوبت .......................... خوشان روزی که نوبت بر من آید

اردوی ضرب العجلی از بلاگ تا پلاک ... 28 اسفند شب ساعت 9:30 درقم تمام شد ...

اما مسئولیت من هنوز تمام نشده بود ...

شب تحول سال 1386 یعنی 29 اسفند 85 شب با همه مشکلاتی که بود تونستیم خودمونو به خراسان و خصوصاً مشهد برسونیم و حقیر صغیر روسیاه سرتاپا گناه سیاه تر از قیر از جان خود سیری چون من مسئولیتم رو تمام کنم ...

......................................................................... روایتی از بلاگ تاپلاک



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( چهارشنبه 86/2/19 :: ساعت 3:18 صبح )

»» لالاییِ شفاعت ...

بنام خدا ...

 

لالاییِ شفاعت  ...

 

خواب بودم خواب این که مرده ام ...

خواب دیدم مرده و افسرده ام ...

روی من خروار ها از خاک بود ...

وای قبر من چه وحشتناک بود ...

تا میان گور رفتم دل گرفت ...

قبر کن سنگ لحد را گل گرفت ...

بالش زیر سر از سنگ بود ...

غرق وحشت ، سوت و کور و تنگ بود ...

خسته بودم هیچ کس یارم نشد ...

زان میان یک تن خریدارم نشد ...

هرکه آمد پیش ، حرفی راند و رفت ...

سوره حمدی برام خواند و رفت ...

نه شفیعی ، نه رفیقی ، نه کسی ...

ترس بود  و وحشت و دلواپسی ...

آمدند از راه نزدم دوملک ...

تیره شد در پیش چشمانم فلک ...

یک ملک گفتا بگو نام تو چیست ؟ ...

آن یکی فریاد زد ربِ تو کیست ؟ ...

ای گنه کار بسته دلِ بسته پر ...

نام ار بابان خود یک یک ببر ...

دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود ...

دست و پایم بسته بر زنجیر بود ...

نا امید از هر کجا و دل فکار ...

می کشیدندم به خفت سوی نار ...

ناگهان الطاف حق آغاز شد ...

از جنان در های رحمت باز شد ...

مردی آمد از تبار آسمان ...

نور پیشانیش اوج کهکشان ...

دوملک سر را به زیر انداختند ...

بال خود را فرش راهش ساختند ...

غرق حیرت داشتند این زمزمه ...

آمده اینجا حسین فاطمه ...

صاحب روز قیامت آمده ...

گوییا بحر شفاعت آمده ...

سوی من آمد مرا شرمنده کرد ...

مهربانانه به رویم خنده کرد ...

گفت آزادش کنید این بنده را ...

خانه آبادش کنید این بنده را ...

این که می بینی در شور است و شِین ...

ذکر لالاییش بوده یا حسین ...

 

لبیک ... یا مَولایی یا ابا صالح المهدی ... عاجر  آجرک الله فی مسیبت جدک ...

اربعین سالار شهیدان ... امام حسین علیه السلام تسلیت باد ...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( جمعه 85/12/18 :: ساعت 4:0 عصر )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

>> بازدید امروز: 10
>> بازدید دیروز: 14
>> مجموع بازدیدها: 283151
» درباره من

عــــــــــروج
مدیر وبلاگ : خط شکن ...[98]
نویسندگان وبلاگ :
آسمان عروج ...
آسمان عروج ... (@)[16]

بال پرواز ...
بال پرواز ... (@)[4]

عاجر ...
عاجر ... (@)[0]


به نام خدا ... خط شکن ... یه نسل سومی ... یکی که خیلی چیز ها دیده و شنیده و تجربه کرده ... یکی که سعی در اصلاح درون و بیرونش داره ... یه بسیجیه دانشجو ... یه بسیجیه طلبه ... به امید شهادت

» پیوندهای روزانه

افشاگری از خود فروختگان اصلاحات جنبش سبز اموی ... [21]
کتاب پاسخ به شبهات اینترنتی 1 [160]
عشق یعنی ... ؟! [183]
صدای شرهانی ... صدایی از اولین باز دید ازبلاگ تا پلاک 2 [780]
لاله های سخن گو ... [218]
حالم دیدنی است ... [162]
استخاره با قرآن ... [186]
بهترین مهمون ... [274]
حسین ... [299]
گوگل google [109]
یاهو ایمیل yahoo Email [174]
[آرشیو(11)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
عشق[3] . عشق به خانواده . عیوبم . فداکار . فرزند . معجزه . هشدار . وفاداری . کمتر . اخلاق . ازدواج . ایران . ایمان . بچه های جهاد . بد . تر . جغله های جهاد . درس . زندگی . سنی . شیعه . طنز . عاشق . عروج _ پرواز .
» آرشیو مطالب
*« هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنیِ »*
افسانه شهادت فاطمه ؟!!؟ اهل تسنن نخوانند ؟!
کاش جنگ رو از یاد برده بودم
جوانان و تهاجم فرهنگی
عروجی مظلومانه
خاطره بازگشت
عروجی کم یاب
این مطلب رو اصلاً نخونید ؟!
زمستان 1383
بهار 1384
تابستان 1384
زمستان 1384
بهار 1385
تابستان 1385
پاییز 1385
عروجی فاطمی ...
صدایی خاموش ...
روایتی از بلاگ تا پلاک ...
عروجی حسینی ...
شرایط جلسات تفسیر
چند روزی با شهداء ...
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
وای مادرم ... ( شهادت مادرم زهرا (س) )
فشار قبر ...
به مهمانی بابا خوش آمدی
گام های زهرا ...
خط شکسته شده ...
درد عشق ...
شهداء شرمنده ام ...
به خود آئیم ... ؟!!
نوشته های بیقرار عروج ...
نوشته های آسمان عروج ...
نوشته های عطیه عروج ...
نوشته های کمیل ...
تابستان و پاییز 87
ایران سنی مذهب فرزد کمتر زندگی بد تر
عشق و زندگی
نوشته های کمیل ...
مرگ بر ضد ولایت فقیه ...
عمومی ...
بارش های باران ...
نوشته های عاجر ...
خاکریز ...
بال پرواز جنگ شهید بابایی
سال 89
سال 90
سال 91
سال92

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
پیاده تا عرش
.:: در کوی بی نشان ها ::.
دل نوشته های یک دختر شهید
پرواز تا یکی شدن
.:: بوستان نماز ::.
تخریبچی ...
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
یادداشتهای فانوس
شــــــهدای روستای مـــکـــی کوهسرخ
سرافرازان
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
اواز قطره
بچّه شهید (به یاد شهدا)
چفیه
نگاه منتظر
شهدا
عطر حضور
سراج
نیم پلاک
فدایی سید علی
قافله شهداء
هیئت حضرت علی اکبر(ع)
فلورانس مهربون
شاهد
سایت بچه های قلم
حجاب
کوثر ...
راه آسمان کجاست؟
آفرینش
حزب اللهی مدرنیته
.: حرف دل :.
حاج رضا
بیسیم چی
گل دختر
خونه یاس 115
دیدبان برج مینو
بی قرار
راز و نیاز با خدا
از پشت دوربین من
دستنوشته های بی بی ریحانه
زیر آسمان خدا
بیت حسن ک.نظری(امُل جان)
بهارستان
عروج ...
عــــــــــروج
حجاب و دختران آخر الزمان
خلوتم پر است از حس غریب ...
کوثر
شیمیایی
زینب خانوم
وبلاگ حاج حمید
خاطرات شهداء ...
فرش دل
یاگاه اطلاع رسانی فرهنگی شاهد . نوید شاهد
حریم یاس
اخلاق زناشویی
قافله قاریان قرآن شهداء ....
دهلران شرهانی
به مریم بگویید بخندد ...
نمایه ... بارانی که برای باد مینویسد ...
کاریکاتوریست برقی
کنتراست ... سایت هنری
حم عسق ...
خیلی دور ... خیلی نزدیک
ساجدون ...

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب