مقر آموزش نظامی بودیم
ساعت سه نصف شب بود پاسدارا آهسته وآروم اومدند دم در سالن ایستادند
همه بیدار بودیم و از زیر پتو ها زیر نظرشان داشتیم
اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن. می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم،
طنابو بستند وخواستند کفشامونوقایم کنند، اما از کفش اثری نبود. کمی گشتند و رفتند کنار هم
در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوی بالا سرش دید،
آروم دستشو برد طرف کفشا نوری یه دفعه از جاش پرید بالا دستشو گرفت، وشروع کرد داد وبیداد: "اهای دزد، اهای کفشای منو کجامیبری ، بچه ها کفشای منو بردند"
پاسدار گفت" هیس هیس، برادر ساکت، ساکت باش منم "اما نوری جیغ میزد وکمک میخواست
پاسدارا دیدند که کار خیلی خیطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند ، یادشون رفت که طناب دم دره، گیر کردند به طناب وریختند رو هم.
بچه ها هم رو تخت ها نشسته بودند وقاه قاه می خندیدند ...