»» مگه نمی دونید من نامحرمم ؟!!!
شلمچه بودیم
قیصری گفت:"همه جورش خوبه"
صالح گفت نه اسیر شدن بده.
هر کسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر،دستاشو بالا برد وگفت: خدایا همه اش خوبه ولی من نمی خوام توی توالت شهید یا مجروح بشم.
نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو دور تانکر آب ایستاده بودیم حرف میزدیم ووضو می گرفتیم که خمپاره ای پشت توالت منفجر شد وتوالت روریخت روی هم
هاج و واج نگاه گرد و غبارمی کردیم که صدای جیغ و داد کسی بلند شد، دویدیم طرف صدا، صدای شیخ اکبر بود.
از زیر گونیا وچوبای خراب شده توالت،داد میزد ومی گفت: "آهای مردم بیایید کمک، نه نه نیاید کمک، من لختم خاک به سرم شد، همه جام پر از ترکش شده،"
از خنده ریسه رفته بودیم وشیخ اکبر لخت وزخمی رو از زیر گونیا می کشیدیم بیرون که، داد زد:" نامردا نگاه نکنید مگه نمی دونید من نامحرمم، خاک بر سرتان کنند"
هنوز حرفش تموم نشده بود که دیگه نتونستیم ببریمش، شیخ اکبرو ولو کردیم روی زمین وحالا نخند وکی بخند ،ما می خندیدیم وشیخ اکبر دم از نامحرمی می زد ،
جیغ وداد میزد که امدادگر از راه رسید ورفت طرفش ، شیخ اکبر گفت نیا کجا میای؟ گفت:" چشماتو ببند تا خجالت نکشی" و بعد نشست کنارش...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ( پنج شنبه 88/9/26 :: ساعت 1:0 صبح )