به نظرم سال 1355 بود که یکی از دوستان عباس دعوتمان کرد به میهمانی. گفته بود یک میهمانی ساده و معمولی است که با دوستان میخواهیم دور هم باشیم. ما وقتی وارد مجلس شدیم، تازه فهمیدیم که به جشن سالگرد ازدواج میزبان آمدهایم. آنها با شناختی که از روحیه عباس داشتهاند، به دروغ گفته بودند میهمانی ساده و معمولی تا او دعوت را رد نکند. کمکم مراسم شروع شد و وضع زنندهای در مجلس پیش آمد. من یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده و از شدّت خشم تاب و تحمل را از دست داده است. هنوز چند دقیقهای از شروع برنامه نگذشته بود که عباس یکباره بلند شد، از میزبان عذرخواهی کرد و با هم از خانه بیرون آمدیم.
توی خیابان تند تند راه میرفت. من باید میدویدم تا بهش برسم. همینکه وارد خانه شدیم، یکدفعه بغضش ترکید و شروع کرد به سرزنش خودش که چرا در آن مجلس شرکت کرده است.
بعد از مدتی که آرام گرفت، بلند شد و رفت وضو گرفت. آمد و قرآن را برداشت و شروع به خواندن کرد. هی گریه کرد و قرآن خواند. با این کار میخواست غباری را که با شرکت ناخواسته در آن مجلس بر روح و جانش نشسته بود، بزداید.
دزفول که رفتیم، عباس کم کم در گوش من حرفهایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. میگفت: «آدم مگر روی زمین نمیتواند بنشیند، حتماً باید مبل باشد؟ به نظر تو حتماً باید توی لیوان کریستال آب خورد؟»
میرفت و میآمد و از این حرفها میزد. در آن سن و سال طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم. ولی داشتم چیز بزرگتری را تجربه میکردم؛ زندگی با آدمی که جور دیگری فکر میکرد. بالأخره یک روز بهش گفتم: «منظورت چیه؟ میخوای تمام وسایلمان را بدهی برود؟»
چیزی نگفت. گفتم: «تو من را دوست داری و من هم تو را. برای من هم مهم همین است. حالا می خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر. روی مبل باشد یا روی گلیم!»
گفت: «راست میگویی؟»
راست میگفتم!
وقتی حامله بودم، گفت: «دنبال یک اسمی بگرد که مذهبی باشه، کسی هم نگذاشته باشه.»
اسم را از کتابی که همان وقتها میخواندم پیدا کردم؛ سلما! دختری زیبا که یزید عاشقش میشود و او هم زهر میریزد توی جامش. به عباس گفتم: «اسم را انتخاب کردهام!»
دلیل خواست؛ توضیح دادم. خوشش آمد. گفت: «پس اسم دخترمان میشود سلما!»
گفتم: «اگر پسر بود؟»
گفت: «نه، دختر است!»
گفتم: «حالا اگر…»
گفت: «حسین!»
با چند تن از پرسنل نیروی هوایی به صورت خصوصی خدمت حضرت امام (ره) رسیده بودند. وقتی آمد خانه، خیلی خوشحال بود. چشمم که بهش افتاد، پرسید: «به نظرت نورانی نشدهام؟»
گفتم: «چطور مگه؟»
گفت: «آخه امام (ره) را بوسیدهام!»
گفت: « قرار شده خانهمان را عوض کنیم!»
پرسیدم: «برای چی؟»
گفت: «یکی از پرسنل با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی میکنند؛ خدا را خوش نمیآد که ما با دو بچه در این خانه بزرگ باشیم!»
آن بنده خدا هم نمیدانسته کجا میخواهد اسباب کشی کند؛ برای همین، وقتی میفهمد فرمانده پایگاه خانه خودش را به او داده، از آمدن پشیمان میشود. اما عباس تصمیمش را گرفته بود و او به ناچار قبول کرد.
یک بار رفتیم به یکی از روستاهای اطراف اصفهان. اوضاع خوبی نداشت؛ اما وضع آبش خیلی نامناسب بود. عباس به فکر افتاد و با هماهنگیهایی که با مسئولین انجام داد، روستا لولهکشی شد و آب بهداشتی و سالم در اختیار مردم قرار گرفت. مردم که زحمتهای عباس را برای مهیا کردن آب روستایشان دیده بودند، برای قدردانی از او، اسم روستا را به «عباس آباد» تغییر دادند.
عباس از این موضوع ناراحت شد و تا اسم روستا را عوض نکردند، به آنجا نرفت!
سرتیپ که شد، آمد گفت: «این موتورخانه پایگاه هم جای خوبی برای زندگی کردن است. موافقی برویم آنجا؟»
موافق بودم. مقدمات را مهیا کردیم و در صدد اسباب کشی بودیم که دوستانش قبول نکردند. گفتند: «آنجا باید تعمیر شود.»
گفت: «این کار را بکنید!»
دو اتاق در آوردند، یک آشپزخانه و یک سرویش بهداشتی. دور تا دورش هم حفاظ کشیدند و پروژکتور گذاشتند.
در تهران همانقدر که مسولیتهایش بیشتر میشد، زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر میشد. مدرسهای که در آن درس میدادم، نزدیکیهای حرم حضرت عبدالعظیم بود. فشار زیادی را تحمل میکردم. اول صبح باید بچهها را آماده میکردم؛ حسین و محمد را میگذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلما هم مدرسه خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر میرفتم، بیست کیلومتر میآمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و اکثراً ماشینهای سنگین میرفتند و میآمدند. میگفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.»
میگفت: «من اگر هم بتوانم - که میتوانست - این کار را نمیکنم. آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.»
میگفتم: «آنها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند!»
میگفت: «نه؛ نمیشود. ما هم باید مثل مردم این سختیهای را تحمل کنیم!»
یک سال در نوبت گرفتن خانه سازمانی بودیم؛ در حالیکه در همان سال چند جا را برایمان در نظر گرفته بودند؛ یک خانه در قسمت حفاظتی پایگاه؛ یک خانه در داخل شهر و یک خانه ویلایی نوساز که آماده کرده بود تا ما برویم آنجا. هیچ کدام را قبول نکرد و گفت: «منتظر میمانیم تا نوبتمان بشود!»
معلم بودم. یک شب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زیاد آمده بود که تمام راهها بند آمده بود. آب رودخانه سر راه مدرسه تا پایگاه بالا آمده بود و ترافیک شده بود. مدرسه ساعت پنج تعطیل شد، من ساعت نُه رسیدم خانه. دیدم عباس دارد دم در قدم میزند. سرش پایین بود و از دیر کردن ما نگران شده بود. کنارش ترمز کردم. ما را که دید دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد. گفتم: «خدا را خوش میآید تو با این همه کار و مشغله، زیر این باران منتظر ما بایستی؟ اگر مدرسهام نزدیک میشد...»
جوابش را میدانستم. گفت: «خون ما از بقیه رنگین تر نیست!»
همیشه به آشناهایمان میگفت: «هرچه به من نزدیکتر شوید، کارتان سختتر است!»
همینطور هم بود. مثلاً فامیلها میدانستند که نباید بابت کار سربازی بچههایشان پیش عباس بروند. اما بر خلاف آشناها، برای غریبهها کمکی همیشگی بود.
قرار شد با هم برویم حج. بینهایت خوشحال شدم از این که میخواهیم جایی برویم که هر مسلمانی آرزویش را دارد. از این که بعد از یازده سال دو نفری یک مسافرت درست و حسابی غیر از مسیر تهران - قزوین که خانه پدریمان بود میرفتیم. از خوش حالی در پوست خودم جا نمیشدم اما یک چیزی بود ته دلم که آزارم میداد و نمیگذاشت با خیال راحت به این سفر فکر کنم. به یکی از همکارانم گفتم: «فکر کنم قرار است یک اتفاقی بیفتد!»
گفتم: «فکر کنم وقتی برگردم با صحنه دلخراشی روبهرو خواهم شد.»
گفت: «همه مسافرهایی که میخواهند سفر طولانی بروند، چنین احساسی دارند. تو این فکرها نباش!»
اما نمیشد. عباس حرفهایی میزد که خیلی خوشایند نبودند. یکبار گفت: «اگر یک روز تابوت من را ببینی چه کار میکنی؟»
گفتم: «عباس تو را به خدا از این حرفها نزن!»
گفت: «جدی میگم!»
دست گذاشت روی شانهام. گفت: «تو باید صبور باشی. من باید زودتر از اینها میرفتم، ولی چون تو تحملش را نداشتی، خدا مرا نبرد؛ اما احساس میکنم کم کم دیگر وقتش شده.»
گفتم: «یعنی چه؟ یعنی میخواهی واقعاً دل بکنی؟»
گفت: «آره!»
من در کلاسهای آموزشی حج شرکت میکردم. عباس جزوههایی را که بهم میدادند نگاه میکرد و با من آنها را میخواند. حتی معاینات پزشکی را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. یک یا دو روز قبل از حرکت بود که یک دفعه گفت نمیتواند بیاید. با آقای اردستانی اینها بودیم که یکباره رو کرد به ایشان و گفت: «مصطفی، من همسرم را اول به خدا، بعد به تو میسپارم!»
من متعجب پرسیدم: «مگر تو نمیآیی؟»
گفت: «فکر نکنم بتوانم بیایم.»
گفتم: «عباس جدّی نمیآیی؟»
گفت: «کار من معلوم نیست. یکباره دیدید قبل از این که لباس احرام بپوشید و بروید عرفات، رسیدم آن جا. معلوم نیست!»
بعد ادامه داد: «فقط یادت باشه چشمت که به کعبه افتاد، دعا کنی جنگ تمام شود. برای ظهور امام زمان (عج) دعا کن! برای طول عمر امام (ره) دعا کن!»
بعد هم سفارش کرد: «سوار هواپیما که شدی، آیتالکرسی بخوان!»
اتوبوسها منتظرمان بودند. جلوی در حیاط مسجد، مرا کشید کناری و شروع کرد به حرف زدن. از همه چیز میگفت. مردم منتظرمان بودند و او با من حرف میزد. حتی بچهها هم که آمدند پیشمان گفت: «بروید پیش پدربزرگ و مادربزرگ؛ میخواهم با مامانتان تنها باشم!»
همه سوار شدند و فقط ماندم من. صدایم کردند. بالأخره راضی شد جدا شویم. یک آقایی کنار اتوبوس مداحی میکرد و تند تند از مردم صلوات میگرفت. در این بین یکباره گفت: «سلامتی شهید بابایی صلوات!»
درجا میخکوب شدم. پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: «این چه میگوید؟»
گفت: «این هم کار خداست !»
داشتیم سوار ماشین میشدیم برویم عرفات که خبر دادند عباس تلفن زده. با لباس احرام دوان دوان رفتم هتل. وقتی رسیدم، با یک صف پانزده نفره روبهرو شدم که همهشان میخواستند با عباس حرف بزنند. من شدم نفر آخر. وقتی بالأخره گوشی را دادند دستم، صبرم سر آمده بود. عباس خیلی آرام شروع کرد به حرف زدن. گفت: «سلام ملیحه! شنیدم لباس احرام تنته، دارید میروید عرفات. التماس دعا دارم. برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید. وقتی برگشتی مبادا گریه کنی؛ ناراحت بشی؛ تو به من قول دادی!»
گفتم: «عباس این حرفها چیه که میزنی! من فکر میکردم تو الآن راه افتادی و داری میآیی!»
دست و پایم را گم کرده بودم. گفتم: «به همین راحتی؟ دیگه تمومه؟»
گفت: «بله! پس این همه باهم حرف زدیم بیخود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان (عج) بیشتر کن!»
و او حرف زد و من این طرف گوشی گریه کردم و توی سر خودم زدم. کنترل خودم را از دست داده بودم. گفت: «الان دیگه باید بری؛ داره دیرت میشه!»
گفتم: «آخه من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟»
گوشی از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. یکی گوشی را گرفت ببیند چه شده. وقتی حالم کمی بهتر شد، دیدم هنوز یکی دارد با عباس حرف میزند. گوشی را علی رغم سماجتش گرفتم. گفتم: «عباس نمیتوانم بگویم خداحافظ. من باید چه کارکنم؟ به دادم برس!»
چیزی نگفت. نمیتوانست چیزی بگوید. دیگر نه او میتوانست حرفی بزند، نه من.
همین جور مثل بهت زدهها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم: «خدا حافظ!» گوشی از دستم افتاد. خانمها آمدند و مرا بردند. آمدیم عرفات. عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یکباره تنم لرزید. به خانمهایی که در چادر بودند گفتم: «نمیدانم چرا اینطوری شدم؟ دلم میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارم!»
بقیهاش را نفهمیدم. یکباره بوی عجیبی آمد. آنقدر خوب بود که از حال رفتم. درست در همان لحظه، مردهای چادرِ بغل دستی، عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده و قرآن میخواند. آنها او را به یکدیگر نشان میدهند و از بودنش در آنجا تعجب می کنند.
روز آخر حضور در عرفات، قبل از آن که اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم، برای استراحت برگشتیم هتل. توی خنکی هتل و بعد از این که نماز امام زمان (عج) را خواندم، خوابم برد. خواب دیدم: یک سالن بزرگ پر از آدمهایی است که لباس نیروی هوایی تنشان است. حسین داشت طبق معمول وسط آن آدمها بازیگوشی میکرد. به عباس که آن جا بود گفتم: «با این پسر شیطونت چه کارکنم؟ تو هم که هیچ وقت نیستی!»
حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید تا دوباره بین جمعیت پیدایشان کردم. گفتم: «چه کار کردی حسین را؟ نگفتم که اذیتش کنی!»
حسین را به من پس داد و گفت: «بیا، این هم حسین.»
خیالم راحت شد. گفتم: «خودت کجایی؟»
دیدم جایی که او قبلا ایستاده بود، یک عکس بالا آمد. گفت: «من اینجام!»
گفتم: «این که عکسته!»
توی عکس روی گردنش سه تا خراش خورده بود؛ انگار که مثلاً تیغهای گلی دست آدم را بخراشد. گفت: «نه خودمم!»
صدایش دورتر میشد. عکس رفت وسط آدمها و پلاکارد شد. دنبال صدایش که دور میشد راه افتادم و هی میگفتم که میخواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پریدم. حالم اصلاً خوب نبود. بین راه که داشتیم برای آخرین اعمال میرفتیم، به آقای اردستانی گفتم چه خوابی دیدهام. برای رفع بلا صدقه دادم. اعمال که تمام شد، به آقای اردستانی گفتم: «نمیتوانم برگردم هتل. دلم میخواهد بروم بالای کوه داد بزنم!»
می گفتند امام (ره) فرموده: «جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید!»
او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دستها میدیدم. حالم قابل وصف نبود. حال آدمی که عزیزش را از دست بده چه طور است؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش. روز شهادت عباس عید قربان بود. روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر. عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پیش خدا!
اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش. اول قبول نمیکردند ولی بالاخره گذاشتند. تبسمیروی لبهایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش برخلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم. بعد از آن همه سال هنوز سردیاش را حس میکنم.
امام خامنه ای :
این شهیدعزیزمان انسانی مومن و متّقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سال که من ایشان را می شناختم ،همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود. او هیچ گاه به مصالح خود فکر نمی کرد و تنها مسالح سازمان و انقلاب و اسلام را مدّنظر داشت. او فرمانده ای بود که با زیردستان فروتن و صمیمی بود؛امّا در مقابل اعمال بد و زشت خیلی بی تاب و سختگیر بود. این شهید عزیز یک انقلابی حقیقی و صادق بود؛و من به حال او حسرت می خورم و احساس می کنم که در این میدان عظیم و پر حماسه از او عقب مانده ام.