راننده ماشین های سنگین بود ... نیش پشه ها و گرمی هوا مجال خوابیدن را به او نمیداد ، گفت میروم بالای تاج ماشین بخوابم شاید بادی بوزد و بشود چند دقیقه ای خوابید ... !
صدای صوت خمپاره که نزدیک کمپرسی به زمین خورد میخمان کرد هنوز امواج فروکش نکرده بود که صدای آقای صفری راننده همان کپرسی به گوش رسید که استمداد میکرد و کمک میخواست آخ آخ به دادم برسید ... !
سریع بیرون رفتم وصدایش کردم آقا رضا چی شده مجروح شدی ترکش خوردی ؟!
سوالم را مجدد پرسیدم ؟! گفت : سالار کاش ترکش خمپاره خورده بودم و خمپاره نوش جان میکردم ؟! اما نیش این پشه سمچ سر طاس و کچلم را را شکاف نمیداد ...!
در کمال ناباوری سرش را دیدم که جای نیش پشه در حال جاری شدن خون بود ... !
او بعد از تحمل سختی های فراوان از مصادیق عند ربهم یرزقون شد ...
راوی : سردار آبنوش ...
التماس دعا ...