بسم رب الشهداء و الصدیقین ...
اَلسَّلامُ عَلیکِ ایَّتُهَا الصِّدیقَه الشَّهیدَه فاطِمَةَ الزَّهراء ... سَلامُ الله عَلَیهَ
مادرم یا فاطمه الزهراء ... س شهادتت مبارک ...
آجرک الله یا صاحب الزمان ...
یا رب الفاطمة الزهراء (سلام الله علیها) ...
بحق الفاطمة الزهراء (سلام الله علیها) ...
اشف صدر الفاطمة الزهراء (سلام الله علیها) ...
به ظهور الحجّة ... ... ... ...
یا اُمی یا فاطمة الزهراء از تو می خواهم شهادت ، عروجی عاشقانه و عارفانه همچون عروج را نصیبم گردانی و همچون خود تازمانی که قبرت پنهان است قبری نداشته و گمنام بمانم …
روز 13 فروردین 86 حدود ساعت 11 بود ؛ به سختی با هویزه خدا حافظی کردیم ... همه زندگیمون شده بود هویزه ... چه طور میتونستیم رهاش کنیم ... جزو آخرین کسانی بودم که سوار اتوبوس برگشت شدم ... هنوز دوست نداشتم برگردم ... اما چه کنیم که باید برمی گشتیم شهر و همه دلبستگی های دنیایی ...
هنگامه اذان ظهر رسیدم مقر مرکزی راهیان نور اهواز همون مرکز تفحص شهداء لشکر 31 عاشورا ... بعد از یه تجدید وضو ... وارد حسینه شدم ... این بار هم شهداء عنایت کرده بودند ... ممنونم ازتون ...
به معراج شهداء روبه رو شدم ... معراجی که چند شهد تازه تفحص شده زهرایی و چند شهید تازه تفحص شده حسینی داخلش بود ... بی اختیار از این دنیا متعلقاتش بریده ... شروع کردم ...
کجایید ای شهیدان خدایی ... بلاجویان دشت کربلایی ...
کجایید ای سبکبالان عاشق ... پرنده ترزمرغان هوایی ...
کجایی ای امام و رهبر ما ... کشی دست نوازش برسرما ...
رفیقان می روند نوبت به نوبت ... خوشان روزی که نوبت بر من آید ...
همه رفتند و تنها مانده ام من ... زهمراهان خود جامانده ام من ...
بیا باهم سرود عشقو خوانیم ... بسیجی تا دم آخر بمانیم ...
خدایا تا ظهور دولت یار ... گل پیغمبر ما را نگه دار ...
..........................................................................................
اونجا دیگه نه روایتگری لازم داشت ... نه روضه ... اونجا خودش همه چی بود ... همه چی ...
دیگه از این نزدیک تر به شهید چه طور میتونستیم باشیم ... چه طور ...
چطور که بین این همه بازه ؛ بازه سومی ها رو اونجا دعوت کرده بودند ...
من که لایقش نبودم ....
اما بودند بچه هایی که بعضاً خودشون برای خودشون و خداشون عارف بودند ... مثل خیلی از این هایی که اون موقع کنارشون بودیم ...
کاش ... کاش ... کاش ...
وقت نماز همراه با شهداء نماز را به جماعت خواندیم ...
بعد از نماز مسئول تفحص شهداء چند دقیقه ای صحبت کرد ... گوشه ای از صحبت های اون که خودشم مثل ما دل خونی داشت رو از زبان خودش بیان میکنم... :->
به یاد تمامی عشاق الزهراء واقعی شهدایی چون حاج سید مجتبی علمدار و حاج عبدالحسین برونسی ...
یکی از روز های گرم تابستانی که با توجه به شرایطی که ما دیدم زندگی بسیار سخته چه برسه به کار ... چند روزی بچه های تفحص تو منطقه طلائیه کار میکردند ... اما هیچ شهیدی خودش رو نمایان نمیکرد ... از شدت گرما روزی چند بار می بایست وسایلی همچون بیل مکانیکی حدود نیم یا یک ساعت بیکار می بودند تا هم دستگاه سر شود و همه بچه ها کمی استراحت کنند ... نزدیک غروب بود اون روز هم همچون روز های گذشته دست خالی بودیم و هیچ شهیدی خودش رو نشان نداده بود در اواخر کار بود که اتفاقی دستگاه از شدت گرما باز خاموش شد ... بچه دیگه خسته شده بودند گفتند دیگه برگردیم ... امروز هم لیاقت نداشتیم با شهداء باشیم ... من گفتم صبر کنید برا یآخرین بار هم از دستگاه استفاده میکنیم تا خموش شود ... مهم نیست کی می رسیم مقر ... فردا شهادت حضرت زهراء سلام الله علیها است بیایین به اشون متوسل بشیم ... و بعد کار رو شورع کنیم ... بعد از یه توسل به حضرت فطمه الزهراء و عذاداریی کوچ برای ایشون ... هر کس یه حالی داشت و نامید تو اون غروب زیبا و غریب طلائیه خودم نشتم پشت بیل ... اولین بیل را که زدم و بیل را بالا آوردم ... بچه ها صدا زدند حاجی دست نگه دار ... بی اختیار خودم رو جلوی بیل رساندم ... دیدم حضرت زهرا جوابمونو داده بود ... بی اختیار شرع کردیم به تفحص ... پیراهن خاکی شهید بعد از این همه سال سالم سالم بود ... به تفحص ادامه دادیم ... پیراهن رو که بیرون می آوردیم توجهم به نقاط پارگی لباس شهید جلب شد ... استخوان بازوی شکسته و و تیر خورده ... پهلویی شکسته و ترکش خورده ... سینه ای مشخص بود گلوله خورده ... قبرش همچون مادرش تا کنون مخفی بود ... بدنش همچون مادر بود و همچون او به شهادت رسیده بود ... در گشتن برای پلاک بودیم ... که یکی از بچه ها در حالی که حال معنوی خوبی داشت منقلب شده صدایم کرد حاجی اینو ببین ... چیزی که خیلی تکانمان داد ... حضرت زهرا شب شهادت خودش یکی از بچه های خودش رو به ما داده بود ... چیزی که دیدم ... اصلا باورکردنی نبود ... پیرانی کاز جلو دیکه بودم و بررسی کرده بودم و سالم بود ... بر روی پشتش که خیلی واضح و خوانا بود درشک نوشته بود ...
میروم تا انتقام سیلی مادر بگیرم ...
و ریز این را نوشته بود ...
شاید یاوری در کوچه های بنی هاشم شوم ...
هرچه گشتیم نامی از او پیدا نکردیم ...
اما او دو دوست و همسایه چندین ساله خود را به ما نشان داد ...
معجزه ای که هرگز فراموشش نمیکنم ... خاطره ای که همیشه در خاطرم باقی خواهد ماند ....
....................................................................... مقر تفحص شهدای اهواز
بسیجی دانشجو ... میم ف ز مهیاس
*****************************************************
روزی آمدم چون او خواست ....
امروز میروم شاید تا همیشه چون نه دیگربا این روی سیاه و کوله باری سنگین از گناه نمیتوان خدمت کرد و نه دلی برای ماندن ... اگر روزی لایقش شدم و اجازه دادند بیایم ...
میدانم لایق گفتن این نیستم ... اما بگذارید بگویم ... :->
میروم تا اگر لایقش شدم انتقام سیلی مادرم زهرا بگیرم ...
یا اُمی یا فاطمة الزهراء ... س ادرکنی
به امید خدمت و عروج در رکاب منتقل کوچه های مدینه و دشت کربلا مهدی فاطمه عاجر
نثار ارواح طیبه شهداء ، شهدای گمنام و امام شهداء ...
سلامتی و بهبود جانبازان ، خصوصاً جانبازان شیمیایی ...
سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان مهدی فاطمه عاجر و نایب برحقش امام خامنه ای ...
3 صلوات
نوشتن انشاءالله برای همیشه ... خدا نگه دار