همیشه نظافت چادر و لباسم خیلی برام مهمه ولی ...
وقتی کنارشون رسیدم انگار بهم گفتند : ... بفرمایید ... چرا ایستادی ؟
بدون اینکه ذره ای نگران پاکیزگی چادر و لباسم باشم روی زمین نشستم . خجالت می کشیدم چیزی بگم یا خواسته ای مطرح کنم . می خواستم فاتحه ای براشون بخونم ولی بعد خجالت کشیدم و فاتحه ای برای خودم خوندم !
بچه های کوچولو و معصوم اطراف آرامگاه بازی می کردند . می خندیدند . هنوز صدای خنده های ناز و قشنگشون توی گوشمه ...
یه کمی به زبون اومدم و خجالتم ریخت .
_ شهید گمنام ... تاریخ شهادت ... تاریخ کشف ...
_ زیراین سنگ و خاک چیه ؟
_ واقعا شما اینجا هستید ؟
_ فقط یه پلاک یا چند تا استخوان ... ؟
_ منو می بینید ؟
_ صدامو می شنوید ؟
یه دختر بچه ی کوچولو دوون دوون به سمت آرامگاه اومد و با صدای بلند به برادرش که مثل خودش کوچولو بود می گفت : بیا اینجا ¸ مرده ها اینجا هستند !!!
_ این دختر بچه کدوم مرده ها رو میگه ؟
_ منظورش منم ؟
_ آره ...
_ درسته ؛ من و امثال من خیلی وقته که مردیم و شهدا زنده هستند ...
کمی ساکت شدم
و بعد دوباره لب باز کردم ...
_ شما ها مال کدوم شهر و دیار هستید ؟ اصفهان ؟ مشهد ؟ شیراز ؟ قم ؟ تهران ؟ ...
_ از هر کجا هستید به شهر ما خوش آمدید . شاید سبزی قدوم شما ما رو از بلا حفظ کنه ...
توی حال خودم بودم که یک پسر جوون با یک بطری شیشه ای از راه رسید ... روی آرامگاه ها گلاب ریخت . بوی گلاب همه جا پیچید ... چشمامو باز کردم ... ! دیدم دارن با بچه ها بازی می کنن !!! ... یه آقا کوچولو پشت یکیشون سوار شده بود ... یه بوسه از گونه ی شهید ...
پلک زدم ...
همه چیز برگشت به حالت اول ... دیگه هیچی ندیدم .
اطرافم رو نگاه کردم و دیدم چند تا بچه ی قد و نیم قد دور تا دورمو گرفته بودن ...
هنوز صداشون توی گوشمه ...
v بچه ها این کیه ؟
v چرا این شکلیه ؟
v چرا روی صورتش رو پوشونده ؟
v چطوری می بینه ؟
توی دلم گفتم : من ؟ ... من هیچ کس نیستم ... من یک گناهکار روسیاهم ...
یه کوچولو جلو اومد و خواست روبنده رو از صورتم برداره تا من رو ببینه ... بهش لبخند زدم ولی اون که لبخند من رو نمی دید ! ... لایه ی اول روبنده رو از روی صورتم برداشتم تا فقط چشمامو ببینه و فکر نکنه یه موجود خیالی هستم ... بدونه که منم یک انسانم ... ولی انسانی که سیاهی باطنش خیلی بیشتر از سیاهی چادرشه ...! اصلا آدم ژاک توی این دنیا هست ؟ خیلی ها هستند که از من پاک تر هستند ولی یعنی توی این دنیا آدمی هست که هیچ گناهی نداشته باشه ؟ خیلی دوست دارم با یکی از این آدمای پاک ملاقات داشته باشم و ازشون بپرسم دنیا رو چه رنگی می بینن ؟چطوری زندگی می کنن ؟ این اراده ی قوی رو ... و خیلی سوالات دیگه
_ کمکم کنید ... !
_ می خوام خوب باشم ...!
_ می خوام مثل شما باشم
_ کاش ....
_ کاش ...
صدای مامان رو شنیدم که گفت : چادرت خیس شده ... بلند شو می خوایم بریم .
گفتم : نه ! این آب نیست . این گلابه ... گلابی که غبار آرامگاه شهید رو شسته ... یک شهید گمنام
(( کاش ذره ای از گناهان مرا هم بشوید ))
داشتیم برمی گشتیم . معین ( پسر خاله ی کوچولوی من ) گفت : مامان جون الان همه خوابند چرا ما بیداریم ؟ من خوابم میاد ...!
با همون جملات بچگانه ¸ حکیمانه سخن گفت :
(( همه خوابند ))!!!
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند . اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند . < شهید مرتضی آوینی >
v کو چشماش ؟