در غروب نارنجی وقتی خورشید طلایی پشت ابرها سیاه شد . در کوچه ها ی بی نور فانوس پا بر سر شتاب می گذارم تا آمدنت را با ترانه ی ماه و با شماره معکوس آواز کنم تا در حضورت بهار شوم ولی افسوس که باز نیامدی !
آن موقع چادر سیاه شب به سر کردم و به عزای ثانیه های انتظار نشستم و غم انگیزترین بغض هایم را در نی ها دمیدم و دمیدم دوباره خورشید از پشت ابرها ی سفید تابید و من دوباره تنها شدم باز هم مثل همیشه دلم گرفته است باز هم من دیوانه ، دلتنگ تو ام .
دلتنگ یک نگاه با چشمان زیبایت ، دلتنگ یک کلام با صدای دلنشینت . دلتنگ یک ذره آرامش در کنار تو ، دلتنگ این قامت زیبایت برای تکیه گاه این قلب شکسته و باز هم دلتنگ تو و عشق تو ، کی می شود که با آمدنت مرا از دلتنگی ها رها کنی ؟
کی ؟!