صبح جمعه بود .
مثل همیشه با صدای اذان از جا برخاست . به اطرافش نگاه کرد و بعد ...
آرام آرام ابر چشمان زیبایش شروع به باریدن کرد و با صدایی لرزان گفت :
- آقا جون ... ! ... آقا جون ... ! ...
- چرا نیومدی ؟!
صورتش خیس اشک بود ...
از جا بر خاست ...
آب بر صورتش ریخت و بر دست های کوچکش ...
سجاده ای سبز ...
چادری سفید ...
الله اکبر ...
بوی گل یاس فضای اتاق را پر کرده بود و نوری سبز ...
اشک از چشمان زیبایش فرو می ریخت و بر لبان خشکیده اش فرو می نشست ...
دست های کوچکش را بالا برد ... بالای بالا ...
- خدا جون ... خدای مهربونم ... تا کی باید منتظر آقا بمونم ؟ تا کی ؟
- خدا جون ... آقا دلش گرفته ! ... از این همه دو رنگی . از این همه سیاهی ...
- خدا جونم سلامتی آقا رو از تو می خوام ... یه موقع مریض نشه !!!