چشمهای بسته ، با گونه های خیس؛ با یک قرآن که توی سینه ام فشار داده ام ؛ وزش باد را با یخ کردن گونه هایم احساس می کنم .
هیچ چیز ازت ندارم ، نه یک پلاک ، نه اون عکسی که مامان می گفت همیشه توی جیبت بود ، نه اون تسبیح فیروزه ای ، نه اون پوتین هایی که دوست داشتم بندهایش را من ببندم ، نه اون شیشه عطری که مادر بزرگ برایت از مشهد آورده بود ، نه یک قبر که با گلاب را بشویمش و بگویم این بابای منه .