خرمشهر بودیم.
رادی با نوچه هاش بچه ها رو یکی یکی می گرفتند و روسراشون یه ضربدر می کاشتند ومی گفتند: بایدهمه کچل باشند والا، گری می گیرند.
ما هم تصمیم گرفتیم کله خود رادی روکچل کنیم، با نقشه قبلی رفتیم داخل سنگر، رادی دراز به دراز خوابیده بود کنارسنگروکتاب می خوند ونوچه هاش دوروبرش خواب بودند.
شیخ اکبر توی یک چشم به هم زدن پرید روی پاهای رادی وپشت به صورتش نشست وگفت: سعید،شاهسون، بدوید، اما همه نامردی کردند ونرفتند.
رادی زور میزد وشیخ اکبر هم زور میزد.رادی خم شد ویه گاز محکم پشت پاهای شیخ اکبرگرفت. شیخ اکبر هم جیغی کشید وخم شد وپاهای رادی رو گاز گرفت.
رادی وشیخ اکبر جیغ ودادشون به هوا بود و دور سنگر میدویدند وآخ واوخ می کردند،
نوچه های رادی که از ترس از خواب پریده بودند دور رادی می دویدند و می گفتند: ها، چیه، چی شده، کی بود؟
رادی کمی جیغ وداد کردونوچه هاش روگرفت به باد کتک ، میزد و میگفت: زهرمار شما هم نوچه شدید؟ ها، بیشعور،نصف پام کنده شده، حالا من نه یه الاغ، شما نباید مواظبش باشید