به نام خدا ...
این نوشته به صورت ایمل برایم ارسال شد ...
وقتی خوندم خیلی حسودیم شد و خیلی آرزو ها کردم ...
حتما بخونین ...
به عمق مطلب برین ...
سلام دوستان این مطلبو میخوندم خیلی متاثر شدم .
دیدم بد نیست بفرستم همه بخونید و درهمه حال خدا را شکر کنیم برای تن سالم و سقفی که بالا سر داریم برای شغلی که داریم و مجبور نیستیم دستی سوی کسی دراز کنیم یا منتظر کمک کسی برای یک لقمه نون باشیم .
خدایا به حق این ماه عزیز و به حضرت علی (ع) قسمت میدهم نیاز همه نیازمندان برطرف و همه بیماران را شفا و هیچ پدر و مادری را شرمنده فرزندانش نکن .
الهی آمین
بالاتر از عشق
وقتى پاى عشق به میان مى آید، وقتى بنا بر این گذاشته مى شود که خوبى را با خوبى جواب داد، وقتى قرار مى شود که وفادارى حرف اول را بزند، آن وقت است که بناى زندگى براساس همان پیمانى که سر سفره عقد گذاشته مى شود، پایه گذارى مى شود. آن وقت است که عشق هاى پاک روزهاى اول آشنایى و وفادارى از یاد نمى رود و براى همیشه در آسمان زندگى مى درخشد. آن وقت است که سربالایى هاى زندگى سخت و طاقت فرسا به نظر نمى آید.
آمنه شیخ زنى است روستایى که سالهاست با عشق و امید به آینده و توکل به خدا نشسته و ذره و ذره عشق نثار مردى کرده است که روزى به عنوان همسر پاى در خانه اش گذاشته است.محبت را با محبت و خوبى را با خوبى چه زیبا پاسخ داده است. آمنه ?? ساله است خودش مى گوید: من و موسى هرچند فامیل بودیم ولى زیاد همدیگر را نمى دیدیم. پدر و مادر موسى از هم طلاق گرفته بودند و موسى از پنج سالگى در خانه اى بزرگ مى شد که نامادرى اش به او سخت مى گرفت، موسى در سایه این سخت گیرى ها خودش را با شرایط وفق مى داد و در کار کشاورزى و دامدارى و نگهدارى چند خواهر و برادر کمک مى کرد به همین خاطر از کودکى آنقدر گرفتار بود که کمتر دیده مى شد. یادم هست وقتى ?? ساله شد، روستا را ترک کرد و به تهران آمد تا در تهران کار کند.آمنه به یاد عشق مى افتد و روزى که به موسى علاقه مند شده بود. اشک در چشمانش حلقه مى بندد.
- یادم هست که موسى بعد از چند سال هر وقت به مرخصى مى آمد به خانه ما مى آمد و با اصرار از پدرم مرا مى خواست. پدرم مخالف بود. مى گفت او خیلى کم سن و سال است و نمى تواند از عهده مسؤولیت زندگى بربیاید من تا قبل از خواستگارى موسى به او فکر نکرده بودم ولى بعد از آن براى اولین بار عاشق شدم اما به علت احترام و حیایى که آن روزها در دختران بود، سکوت کرده بودم. دلم براى موسى تنگ مى شد. او به داشتن اخلاق و رفتار خوب در میان همه زبانزد بود. با اینکه سختى زیاد کشیده بود ولى در سایه این سختى ها خوب پرورش پیدا کرده بود.
برق در چشمان آمنه مى درخشد یک روز با خواهرم در مورد محبت موسى حرف زدم. همان شد. خواهرم اصرار کرد و مادرم هم از پدرم خواست به موسى جواب مثبت بدهیم. من و موسى ازدواج کردیم و یک سال و نیم بعد من با او به اسلامشهر آمدم. موسى در یک خشکشویى کار مى کرد.موسى خیلى با من مهربان بود. از محل کارش که به خانه مى آمد مرا با خودش بیرون مى برد به خاطر اینکه از خانواده ام دور بودم و دلم تنگ مى شد به من توجه زیادى مى کرد. مى گفت هرچه دوست دارى براى خودت تهیه کن برایم هدیه مى خرید، تمام تلاش موسى این بود که من احساس خوشبختى کنم.
موسى به من عشق کردن و محبت ورزیدن را در آن سالها یاد داد. وقتى فرزند اولمان که دختر بود به دنیا آمد او مثل یک مادر به من توجه کرد. مادرم از من دور بود ولى با وجود موسى من احساس مى کردم مادرم در کنارم است و هیچ مشکلى ندارم.
خوشبختى من با تولد فرزند دوم ما بیشتر شد. شوهرم کارش را عوض کرد و در یک شرکت سرایدار شد این باعث شد که من و او وقت بیشترى در کنار هم داشته باشیم. همان موقع با پس اندازى که کرده بودیم خانه نیمه سازى خرید که تنها زیرزمین آن ساخته شده بود، هرچند این زمین در جاى دورافتاده اى در اطراف کرج بود ولى ما راضى بودیم.
زن به دو سال قبل برمى گردد به یاد روزى که براى رفتن به عروسى از خانه بیرون رفته بودند ولى...
شهریور سال ?? و روز نیمه شعبان بود. براى عروسى یکى از بستگان باید به قزوین مى رفتیم. با موسى و بچه ها سوار موتورسیکلت شدیم. هوا کم کم داشت تاریک مى شد. بعد از پمپ بنزین در اتوبان در یک لحظه مینى بوس به طرف ما منحرف شد، نمى دانم چه شد که کنترل موتور از دست موسى خارج شد و ما با سرعت به طرف حاشیه منحرف شدیم. موسى براى اینکه اتفاقى براى ما نیفتد موتور را رها نکرد من و بچه ها روى زمین پرت شدیم و او محکم به گاردریل برخورد کرد. با اینکه زخمى شده بودم به طرف شوهرم دویدم. او با صورت روى زمین افتاده و خون اطرافش را گرفته بود.
از زانویش خون فوران مى کرد. با چادرم زانویش را بستم. سرش را بلند کردم، نمى دانید چه حالى شدم. نیمى از صورت موسى نابود شده بود. موسى دیگر بینى نداشت. یعنى او همان شوهر من بود؟ موسى بى هوش بود و من در حال بى هوشى. نمى توانستم باور کنم. یک دفعه متوجه دخترم شدم. جلو رفتم و نگذاشتم که صورت پدرش را ببیند. روسرى از سر او برداشتم و روى صورت موسى انداختم. مردم جمع شده بودند همه فکر مى کردند موسى در حال مرگ است. پلیس آمد و گفت باید صبر کنى تا آمبولانس بیاید.
گریه مى کردم. چادر عروسى را روى زمین پهن کردم با کمک چند نفر موسى را درون آن گذاشتیم به مأمور پلیس گفتم: نگذار بچه هایم یتیم شوند. موسى را در ماشین پلیس گذاشتیم و به طرف بیمارستان شهید رجایى قزوین راه افتادیم. پزشکان او را در آن حال که دیدند گفتند زنده نمى ماند ولى با این حال او را به اتاق عمل بردند راهى براى تنفس موسى وجود نداشت. بعد از چند ساعت جراحى زیر حنجره او را شکافتند و چشمش را تخلیه کردند. موسى دیگر صورت نداشت. به من گفتند باید پاى او را هم قطع کنیم. دست به آسمان بردم. با خدا حرف زدم.
(تنفس از راه گلو)
خدایا من به عشق این مرد از روستا به تهران آمدم در این شهر غریب مرا و دو بچه ام را تنها نکن. خدایا آرزو دارم با موسى در حالى که روى پاى خودش ایستاده به خانه برگردم. اگر موسى زنده نماند به خانه برنمى گردم. خدایا به من مهلت بده تا بتوانم خوبى هایش را جبران کنم.
موسى بى هوش بود. پزشکى که بى تابى ام را دید گفت: او زنده نمى ماند. اگر هم بماند دیگر صورت ندارد. او را مى خواهى چکار؟
روز بعد شوهرم را مرخص کردند در حالى که حتى زخم هاى صورت را نشسته بودند تا سنگریزه ها از آن بیرون برود. موسى را به تهران آوردیم هیچ بیمارستانى او را پذیرش نمى کرد، مى گفتند فایده ندارد، مى گفتند باید ?? میلیون تومان به حساب بیمارستان بریزى.
بالاخره با وساطت یک پزشک موسى در بیمارستانى بسترى شد. یک متخصص بعد از معاینه موسى گفت باید فوراً یک جراحى روى سر شوهرت بشود. شوهرم را جراحى کردند.
تا ?? روز موسى در کما بود. در تمام آن روزها کنارش بودم. آن روز شروع به حرف زدن با او کردم. شعرى را که دوست داشت، برایش خواندم. از عشق و تنهایى ام برایش گفتم. به او گفتم مى دانم به خاطر اینکه بلایى سر من و بچه ها نیاید خودش را فداکرده است. در یک لحظه احساس کردم انگشت دستش حرکت کرد. دستش را در دستانم گرفتم. صدایش زدم و موسى آرام چشم باز کرد. گفتم موسى من را مى شناسى؟ سرش را تکان داد.
اشک هایم مى ریخت و من به خاطر اینکه خدا نور امید را به قلب من تابانده بود، سپاسگزار بودم. تهران را نمى شناختم. به سختى به چند داروخانه مى رفتم و براى شوهرم دارو مى خریدم. موسى نمى توانست صحبت کند چون در فک بالا و بینى اش به شدت آسیب وارد شده بود. من و موسى به زبان اشاره با هم حرف مى زدیم. همان موقع در پاى او پلاتین گذاشتند. روز و شب از کنار موسى تکان نمى خوردم. پایین تخت موسى پتویى را که پرستاران داده بودند مى انداختم. براى اینکه اگر موسى در نیمه شب درد داشت بتوانم متوجه شوم و پرستار را صدا کنم. نخى به دست او بسته بودم و سر دیگر نخ را به دست خودم بسته بودم تا با حرکت دستش متوجه شوم همه پزشکان مى آمدند تا من و موسى را ببینند. یکبار یکى از آنها گفت: ما با این شغل و درآمد و موقعیت هیچوقت این قدر مورد توجه نبوده ایم. خوشا به حال شوهرت که اینقدر دوستش دارى.گفتم: آقاى دکتر شاید شما هیچوقت مثل موسى خوب نبوده اید. دوماه از زمان تصادف گذشته بود. موسى نه فک بالا داشت نه بینى و نه کام. هوا مستقیم وارد دهانش مى شد. زبانش خشک شده بود و ترک هاى عمیق و دردناکى داشت و نمى توانست حرف بزند. براى اینکه موسى متوجه نشود که چه اتفاقى براى صورتش افتاده است شب ها پرده اتاق را مى کشیدم مبادا که عکس خودش را در شیشه ببیند. یک روز با اصرار گفت: آمنه یک آینه به من بده.
در یک لحظه ماندم چه کنم. به او گفتم: قبل از اینکه آینه بدهم باید به حرفهاى من مثل قبل گوش کنى و آنها را باور کنى. به موسى گفتم از دیدن چهره ات نباید ناراحت شوى و امیدت را ازدست بدهى. مهم این است که براى من هیچ چیز عوض نشده است.
(چهره موسی شیخ قبل و بعد از سانحه تصادف)
موسى آینه را گرفت. چند دقیقه شوکه شد و بعد شروع به گریه کرد. روى صورتش دست مى کشید. نمى توانست حرف بزند. فقط با زبان اشک با من حرف مى زد.
به او گفتم: به صورتت فکر نکن به بچه ها فکر کن و به زندگى مان که باید ادامه اش بدهیم. به او گفتم: از روزى که تو به خانه نرفته اى من هم نرفته ام. به او گفتم: مثل تو چند ماهى است که بچه هایم را ندیده ام. به او گفتم: نذر کرده ام با تو به خانه برگردم. به او گفتم: نمى خواهم و نمى توانم اشک هایت را ببینم.
یکى از پزشکان براى بینى او پیوندى زد آنها مى خواستند از این طریق هوا داخل دهان موسى نرود و بتواند حرف بزند. دعا مى کردم پیوند بگیرد. بالاخره موسى حرف زد و توانست چیزى بخورد. خوشحال بودم که او دیگر احساس ضعف و گرسنگى نمى کند.
? ماه و نیم طول کشید تا موسى توانست غذا بخورد، حرف بزند، راه برود و به زندگى برگردد. بعد از تخفیف زیاد هزینه بیمارستان را ? میلیون اعلام کردند. به هر سختى بود قرض کردیم و به خانه برگشتیم. موسى دیگر نمى توانست کار کند. بچه ها از موسى فرار مى کردند. قرض بود و سختى و خرج بچه ها.
موسى در زیرزمین مشکل تنفسى داشت و حالت خفگى پیدا مى کرد. ?? کیلو وزنش را از دست داده بود. یک سال و نیم گذشت و موسى دیگر نمى توانست به این وضعیت ادامه دهد. مردى حاضر شده بود ماهى ?? هزارتومان به ما کمک کند دوباره قرض کردم و طبقه بالا را به سختى ساختم. موسى باید زندگى مى کرد. روحیه اش بهتر شد. ولى هنوز هم گاهى دردپا آزارش مى دهد. نیمه شب پایش را ورزش مى دهم. گاهى گریه مى کند. سنگ صبورش مى شوم. مى دانم او آرزو دارد مثل همه عطسه کند، بو کند و نفس بکشد، مى دانم چه زجرى مى کشد که ترشحات بینى در مجراى تنفسى و دهانش وارد مى شود، مى دانم موسى جز خدا و من و بچه هایش هیچکس را ندارد. مى دانم...
زن ساکت مى شود. دو مروارید بزرگ اشک مى خواهند روى چهره اش بغلتند. زن از روزى که با موسى به خانه برگشته سر زمین هاى کشاورزى مردم کارگرى کرده است. زن با تمام این مشکلات از سال قبل براى اینکه مرد زندگى اش باور کند. زندگى براى آمنه درکنار او گرم ولذت بخش است باردیگر باردار شده است. آنها با ماهى ?? هزارتومان که از بیمه مى گیرند زندگى مى کنند. موسى ? سال است حتى حاضر نشده تا در خانه برود. او در اتاق تنها مانده است.عکس ها را گرفتم مى خواهم برویم که موسى مى گوید:
- این زن، زن بزرگى است. شرمنده اش هستم. اى کاش مى شد چهره اى داشته باشم تا مردم را وحشت زده نکند و من مثل قبل از خانه بیرون مى رفتم و براى راحتى این زن بزرگ لقمه نانى سر سفره مى آوردم.
.............................
کاش ما هم کمی درس بگیرم در حفظ زندگی ها ...
گاهی زندگی ها به خاطر هیچ و پوچ خرام میشه ...
خدایا شکرت ...
یا حق...
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا را شکر که اصل مطلب همراه شد با ایام مباهله وروز خانواده.
مطلب فرزند کمتر زندگی بد تر ... !؟! را خوانده اید ؟!!!
نمی دانم ذهنتان به کدام سمت رفت.
ماشاالله سنگین و رنگین پشت کامپیوتر نشسته اید و اصلا نمی خواهید این حدیث را به یا آورید که :
احب اخوانی الی من اهدی الی عیوبی ؛
دوست داشتنی ترین برادرم برای من کسی است که عیوبم را به من هدیه کند ...
این دردی است که بر دل مانده و ...
و اما با توجه به مطلب فرزند کمتر زندگی بد تر ... !؟! باید این طور ادامه بدم که کشور عزیز ما ایران اکثریت آن شیعه است و ما ایرانی های شیعه در عین پایبند بودن به بسیاری از اصول و اعتقادات دین رحمت ، بعضی ویژگی های ما ،خودمان را هم شگفت زده کره است.
یکی ازشگفت انگیز ترین این موارد، گرایش وتاثیر پذیری زیاد ما از (به تعبیر امام راحل رحمه الله) شرق ملحد و غرب ستمگر کافر است.
و حاصل اصرار ما بر وحدت اسلام و مدرن شدن غربی جز دکور شدن بعضی اعتقادات اسلامی نشد.
و حال آنکه می بایست اسلام واقعی را زنده می کردیم و آنچه را که از ما گرفته بودند پس می گرفته و با اعتماد به نفس ، باز قدرت اول جهان می شدیم، اما افسوس که یادمان رفت !
حتی مسائل پیش پا افتاده ای مثل نظم آنها که زبانزد ما شده همان اوصیکم به تقوا و نظم امرکم خودمان است .
خلاصه گاهی با سرعت و جدیت آنچنان بر اساس پروژه های غرب برنامه ریزی می کنیم که بر اساس وحی دین کامل خود برنامه تدوین نمی کنیم. و برنامه به ظاهر موفق انها را شروع میکنیم و به یکباره نظاره گر آن میشویم ... که اعتراف کرده اند علی رغم موفقیت اولیه شکست خورده اند دقیقا مثل بحث ما که کنترل جمعیت است و باز امام که گویا وصیت نامه شان را همین دیروز نوشته اند می فرمایند:نژاد اریا وعرب چیزی از امریکا وشوروی کم ندارد اگر خودی خود را بیابد ویاس را از خود دور کند و چشم داشت به غیر خود نداشته باشد در دراز مدت قدرت همه کار و ساختن همه چیز دارد ... به آنچه خود دارند بسازند تا خود هه چیز بسازند.
و یادمان رفت اعتماد به نفسی که علی علیه السلام فرمود : اگر از کاری می ترسید خود را در آن بیاندازید تا یاد بگیریم نترسیدن و جرات را ...!؟.
و به گفته سید علی حفظه الله : جلو افتادن انها نه به دلیل استعداد زیاد یا بهره هوش بالا یا دینی که تشویق کننده انها باشد ، است بلکه به خاطر جرات و نترسیدن از شکست و شور و نشاط و پشت کار واعتماد به نفس است
خوب بگذریم ...
شعار فرزند کمتر زندگی بهتر را که همه ، هم شنیده اید هم دیده اید و احتمالا از صمیم قلب می گویید با شرایط امروز جامعه مگر حرفی از این درست تر هم هست؟
...
متاسفانه این شعار هم از همان چیز هایی است که اگر با هیچ چبز مخالفت نداشته باشد با توکل وروزی (معنوی و مادی) رسان بودن و رب (تربیت کننده) بودن خدا منافات دارد.
میدانید جمعیت ایران نیز در سالهایی نه چندان دور به جمعیتی سالخورده تبدیل خواهد شد؟
روزی که همه ما پیر شده ایم !
من تکیه کردم ما شیعیان چون سایر فرق اسلامی در ایران همچنان پایبند به این سنت اسلام (فرزند اوری نه تک فرزندی) هستند و با این وضع روزی خواهد امد که در ایران، دیگر اکثریت با شیعه نباشد.
این یک هشدار است...
برای همه کسانی که فکر می کنند بچه اگر غذای خوب و امکانات نداشته باشد پدر و مادر خوبی نیستند پس بچه ها را که اصلا نمی خواهند و شاید از یکی نیز واهمه دارند.
اما پدر عزیز!
چیزی که آینده ی بچه را تضمین می کند نخوردن نان خشک کپک زده یا خوردن غذای متوسط و عالی نیست بلکه اوردن پول حلال (که مصداق پول حرام فقط دزدی نیست) و دادن خمس و رعایت بیت المال و معامله بی اشکال است .
و مادر دلسوز نگرانی تو از چیست؟
مسائلی که امروز برای مادران بی اهمیت شده اند، نقش اساسی در تربیت بچه دارد. بهتر نیست آنها را بیا اوری ( از پراکنده کردن عشق و محبت و آرامش را به خانه هدیه کردن در همه حال خصوصا در موقعیت های سخت و همسر داری نمونه ..... تا رعایت حجاب و حریم محرم و نامحرم تا گفتن یک بسم الله در حال تهیه غذا هر چند غذای حتی متوسطی هم نباشد).
وکسانی که از پایان یافتن منابع نگرانند علاوه بر اینکه ما انسانها برای بقای خودمان حتی اگر یک وجب خاک و یک اکسیژن باقی مانده باشد آنچنان مستعدیم که با آنها زمینه صد سال زندگی خود را فراهم می کنیم ،جهان طبیعت نیز این استعداد را دارد تا آنجا که در آزمایشهای اخیر درختان نیز خود را با دمای بالای زمین و زیاد بودن گازها گلخانه ای سازگار کردند.
و منابع نامحدودی مثل انرژی خورشیدی و هسته ای ما را تا اخر برای هر گونه کمک تنها نمی گذارند.
و خدایی که از هیچ، همه ساخته، هنوز زنده است و قادر...
و در کنار همه اینها توکل به خدا وتوسل به ائمه علیهم السلام ما را به نسلی سالم وصالح رهنمون می سازد .ان شاالله.
فقل حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم
امیدوارم ما را تنها نگذارید.
والحمد لله
بنام خدا ...
بهترین و بزرگترین و زیباترین ازدواج الهی ...
سالروز ازدواج حضرت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و حضرت صدیقة الشهدة فاطمةالزهراءسیدةالنساءالعالمین علیها سلام بر تمامی عاشقانشان مبارک ...
امید که تمامی جوانان ما چنین روزی را برای آغاز زندگی مشترکشان انتخاب کنند ...