گاهی خدا میخواد یه سری چیزا رو سر راه ما قرار بده تا درس بگیرم ...
گاهی هم مسیر رو طوری تغییر میده که تو مسیر و راهی بریم که خودش میخواد ...
گاهی گفتن بعضی ذکر ها هر روز صبح زندگی سازه ...
خیلی دوست داشتم عکسی هم ازش باشه ...
شاید هم اگه روزی خودش یا بچه هاش بخونن خصوصا دختر بزرگش شاید ناراحت بشن ...
اما خب گاهی بعضی چیزا ارزش گفتن داره ...
سی و هفت هشت سالش بیشتر نبود ...
صاحب سه تا دختر خانم صبور و یه آقا پسر گل گلاب که تازگی خدا بهشون بخشیده بود ...
خودش میگفت خدا این پسر رو برای این بهشون داده تا بعد از اون سایه سر سه تا دخترش و همسرش باشه ...
تو خونه نشسته بودم منتظر پدرم که بیاد خونه پیش داداش کوچیکم که هم اون تنها نباشه و هم بتونم برم دعای کمیل که تلفن زنگ زد ؟؟؟
از تعمیرات الکتریکی بود ، گفت چای ساز خراب رو درست کرده چند باری تماس گرفته اما جوابی نگرفته ، خواست که بریم و چای ساز درست شده رو تحویل بگیرم ...
پدرم اومد و منم حرکت کردم هم بعضی کار ها رو انجام بدم هم اینکه به دعای کمیل پایگاه برسم ...
حساب خوار و بار فروشی رو تصفیه کردم و رفتم الکتریکی برای گرفتن چای ساز ...
بعد از سلام و احوال پرسی و عذر خواهی ، معرفی کردم وقتی چای ساز رو خواست تست کنه تا تحویل بده که متوجه شد ظاهرا عمل نمیکنه ؛ گفت دوری بزنم و نیم ساعت دیگه برگردم تحویل بگیرم تا تست کنه ببینه چشه ... ؟!!!
از اونجا خارج شدم ، جاتون خالی رفتم پایگاه و دعای کمیل شرکت کردم ... کمی دیر رسیدم اما خب شارژ معنوی شدیم ... بعد دعا و صرف چایی ... از مسجد خارج شدم و به طرف الکتریکی حرکت کردم تا چای ساز رو تحویل بگیرم ... ؟!
سرکوچه ی الکتریکی یه نفر که کلاه سرش بودی و چوبی هم در دست داشت و به شدید میلنگید برای ماشین های جلوی دست تکون داد که تا جایی بهش کمک کنن و برسونن اما کسی براش نگه نداشت ...
به من رسید نگه داشتم ...
سوار شد ...
تا سوار شد گفت : « الهی خدا هیچ کس رو بعد از عزت و عزیزی ، خوار و ذلیل نکنه »
گفت عمو جان منو تا سر همین عدل خمینی جلو مسجد حضرت اباالفضل ببری ممنون میشم ...
تا اونجا یکمی حرف زد و گفت اینجا یکی هست بهم کمک میکنه اونم از سهم سادات ...
دوباره رو بهم کرد و گفت الهی که هیچ وقت بعد از عزت ذلیل نشی ... !
سی و هفت هشت سالش بیشتر نبود ...
صاحب سه تا دختر خانم صبور و یه آقا پسر گل گلاب که تازگی خدا بهشون بخشیده بود ...
خودش میگفت خدا این پسر رو برای این بهشون داده تا بعد از اون سایه سر سه تا دخترش و همسرش باشه ...
میگفت راننده پایه یک بوده و برای خودش کسی بوده اما الان این روزگارشه ...
سکته کرده بود و تقریبا نصف بدنش فلج بود ...
موقعی که داشت میرفت پایین گفت : چه قدر تقدیمت کنم منو رسوندی تا اینجا گفتم صلوات بفرست ...
در حالی که تو چشماش اشک جمع شده بود دوباره گفت : جدم نگه دارت باشه و عوضت بده ...
گفت اگه دوست داری کمکی به بچه هام بکن از رو سهم ساداتت ... !
گفتم کارت که تموم شد بشین میام دنبالت ...
یه دوری زدم و برگشتم دنبالش ...
چیزی حدود یک ساعت باهاش بودم ...
محتاج شده بود اما آبرومند بود ... هر جا که میرفت میشناختنش ... از کجا نمیدونم ... !
اما خب از روی سهم سادات بهش کمک میدادن ...
توی یه روستای دور افتاده تو جاده سرخس حدود 60 کیلومتری مشهد با همسر و بچه هاش تو خونه خرابی که متعلق به مادر خانم مرحومش بود زندگی میکرد ...
اما به قول خودش با همه خرابی هاش همین قدر که اجاره نمیدادن و مال خودشون بود خدا رو شکر میکرد ...
راننده پایه یک و استخدام سازمان اتوبوس رانی مشهد و حومه بود ...
سر یه سری مشکلات خانوادگی و آثاری که از جنگ روش بود با یه خبر ناگهانی که بهش میدن یه بار سکته میکنه اما بهش اهمیت نمیده میگن از خستگی و خبر ناگواره .. تا مدتی خوب بوده تا اینکه در حین استراحت تو خدمت قبل از سوار شدن به اتوبوس حالش دوباهر به هم میخوره ...
بیشتر با استرس های عصبی حالش بد میشه ...
گاهی نمیتونه نفس بکشه ...
وگاهی هم دیگه اصلا نمیتونه هیچ حرکتی انجام بده ...
بگذریم ...
به زور از اتوبوسرانی بیرونش میکنن و طوری با زرنگی تمام کار میکنن که هیچ حق و حقوقی حتی از اداره کار هم بهش تعلق نگیره ... (خدا لهنت کنه باعث و بانی شو)
این بود که سید کوچ میکنه به روستاشون و اونجا زندگی میکنه ...
ماهی یک بار میاد مشهد و میره پیش کسانی که میشناسنش و از روی سهم سادات بهش کمک میکنن ...
جمعا 5 جا رفت که هرکدوم نهایتا 10 تومن بیشتر بهش ندادن که جمعا 50 میشه داره زندگی میکنه ...
بماند که این سه تا بچه هزار جور خرج دارن ...
با کمکی یه بنده خدا چند تا مرغ خریده و گاهی از فروش تخم مرغ ها یه پول اندکی دستشونو میگیره اما خب کجارو میگیریه خدا عالمه ...
خدا خودش روزی رسونه ...
میگفت دختر بزرگش که 13 ساله بود پارسال سه بار مدرسه شو عوض کرده چون جا نداشتن آخرشم معدلش 20 شده ... !
میگفت این دخترش چون فهمیدس خیلی جوش میزه ... هم جوش پدرش هم خانواده ...
حالا هم توی یه مدرسه شبانه روزی خیلی از روستاشون دور تر داره درس میخونه ...
میگفت خیلی صبوره و تا بهش فشار نیاد حرفی از پول نمیزنه ... !
این سری که اومده گفته مدرسشون شهریه سالانشونو میخواد و باید پولش رو جور کنه ... که نداشت
میخواست تلویزیون و جاروشون رو بفروشه ...
میگفت دلش خون میشه وقتی اون دخترش پولی لازم داره و اون نداره که بده ... !
دختر دیگش بهش گفته بوده بابا همه بچه ها چتر دارن کفش خوب دارن ... ! خب منم میخوام برام بخر ... !
گفته بود بهش بابا زمستونه تو مسیر برفه بارونه خیس میشیم برامون بخر ، بهش گفتن اگه نخریدی نیا ... !
یه بابای معلول ... با این بچه ها ... با اینه مه خرجی ...
آیا کسی هست کمکی کنه .. !؟؟؟
... تو مسیر وقتی به آخرا رسیدیم .. گفت قربون خدا برم گر زحکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری ... و رو کرد به من و دوباره گفت : اگه وضعم اینجوره خدا امشب بهم ثابت کرد که هوامونو داره وگرنه با این وضع من کی میتونستم همه این پولا رو جمع کنم
- خدا خواسته که یکی روسیاهی مثل من سر راهش قرار بگیرم و بهش کمک کنم ... - حالا چرا نمیدونم !
به مسئولین اتوبوسرانی که گفت انشاء الله جدم حقمو میگیره ازشون
به رئیس جمهور هم گفت ... اگه واقعا رجایی بود یه سری بهم میزد و حد اقل کمکی بهم میکرد تا برا بچه ها خونه بسازم که تو این سرما اذیت نشن ...
بگذریم ...
نمیدونم توی این کشور پهناور تا حالا حق چند تا معلول خورده شده ...
نمیدونم اگه خدایی نکرده مشکلات باعث بشه که دخترای امثال این خونواده ها به فساد بیوفتن گناهش گردن کیه ...
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دوستان هرکی خواست کمکی به این بنده خدا کنه یا تلفن بده من زنگ بزنم یا به من تماس بگیره ...
التماس دعا ...
امیدوارم مهدی بیاد و حق امثال این سید رو بگیره ...
سرخی خونم فدای سبزی قدومش ...
یا فاطمه یا مهدی ...
یا حق ...
به یاد شهدای پیشین سیستان از جمله 6 شهید کرمان...
سردار علوی.سردار کریمی،سردار اسدی که سومین شهید خانه است،وسه پاسدار جوان ...
به یاد سیصد شهید غدیر...
مثل ان روز که سیصد خانه داغ دار شد،داغ تنهایی... باز شهر بوی شهدا را حس کرد...
کمی از محل تشییع که فاصله گرفتیم باز شهر شیشه عطرش را گم کرد وفراموشی غالب شد...
صدای آهنگهای بندری آن قدر بلند است که فریادهای حاج همت لای نیزارهای اروند جا می ماند و به گوش نمیرسد.
بردیوارها روی پوستر و عکس شهید، عکس مرده ی هفتاد ساله میچسبانند و نام شهید را از کوچه ها برداشته و نام سوسن و زنبق میگذارند.
غیرت، یک شب بی هوا از جیب مردها می افتد توی لجنزار غفلت و.... گم می شود.
مردها توی چراگاههای خیابان راه می افتند و گناه میچرند. زنها مثل دستفروشیها، می ایستند کنار خیابان و جواهرات بدلی عرضه می کنند
بعضی در پی شواهد و اسنادی هستند که ثابت کنند فاطمه(س) هم ادکلن میزده و
پوست گوزن می پوشیده و برای فرزندانش، جلوی چشم یتیمان فقیر موز می خریده و هر روز حمام سونا می رفته است.
بعضی ها سراغ چادر وصله دار زهرا(س) را در موزه ها میگیرند.
میگویند دیگر کاخ نشینی عیب نیست!!
بهشت زهرا برای آنها محیطی غم آلود است و افسردگی می آورد!!..
کاش، مردهایی که غیرتشان را گم کرده اند، به اندازه دفترچه ی بیمه شان، به اندازه ی
کوپنشان برای پیدا کردنش به دست و پا می افتادند.
کاش قحطی عفت تمام می شد!
کاش عملیات چریکی چمران فراموش نمی شد.
کاش باکریها و زین الدین ها از یاد نمی رفتند.
کاش طنین صدای شهید آوینی را با صدای نکره ی مایکل جکسون عوض نمی کردیم.
کاش از بوی گلاب بیشتر از ادکلن چارلی خوشمان می آمد.
کاش خودمان را گم نمی کردیم و برگه ی هویت از کتاب زندگیمان کنده نمی شد.
متاسفانه جُنگ شادی امروز بیش از یادبود جنگ طرفدار دارد.
پلاکهای جبهه جای خودش را به زنجیرهای طلا داده است.
همه جا پر شده از ترانه های اسلامی که از ارشاد هم مجوز دارند.
مردم را به جنگ رنگ آبی و قرمز مشغول کرده اند.
قرآنهای مخمل بافی شده هم جای خود را به ستاره ی ونوس می دهد.
خیابانها پر است از عروسکهای رنگارنگ و متحرک...
که نه درد داغ و فراق را می شناسند، نه آژیرهای هوایی یادشان است
و نه می دانند فقر چه طعمی دارد.
تا دیده و شنیده اند، کف و سوت به جای تکبیر و صلوات بوده است و گستاخانه
مظاهر انقلاب را مسخره می کنند.
دریغا.... دریغا که سنگها را بسته و سگها را باز گذاشته اند.
خدایا زنده بودنم عطر بودن را حس نکرد مرگم را لحظه ی سرشار بودن قرار ده