مقر آموزش نظامی بودیم
ساعت سه نصف شب بود پاسدارا آهسته وآروم اومدند دم در سالن ایستادند
همه بیدار بودیم و از زیر پتو ها زیر نظرشان داشتیم
اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن. می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم،
طنابو بستند وخواستند کفشامونوقایم کنند، اما از کفش اثری نبود. کمی گشتند و رفتند کنار هم
در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوی بالا سرش دید،
آروم دستشو برد طرف کفشا نوری یه دفعه از جاش پرید بالا دستشو گرفت، وشروع کرد داد وبیداد: "اهای دزد، اهای کفشای منو کجامیبری ، بچه ها کفشای منو بردند"
پاسدار گفت" هیس هیس، برادر ساکت، ساکت باش منم "اما نوری جیغ میزد وکمک میخواست
پاسدارا دیدند که کار خیلی خیطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند ، یادشون رفت که طناب دم دره، گیر کردند به طناب وریختند رو هم.
بچه ها هم رو تخت ها نشسته بودند وقاه قاه می خندیدند ...
شلمچه بودیم
شیخ اکبر گفت: امشب نمیشه کارکرد،میترسم بچه ها شهید بشن .توی تاریکی دور هم ایستاده بودیم وفکر می کردیم که صالح گفت یه فکری، همه سرامونو بردیم توی هم .
حرف صالح که تموم شد زدیم زیر خنده و راه افتادیم، حدود یه کیلومتر از بولدوزرها دور شدیم، رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود موشی هم پیدا نمی شدانگار بیابان ارواح بود.
فاصله مون با عراقیها خیلی کم بود اما هیچ سر و صدایی نمی آمد.دور هم جمع شدیم ،شیخ اکبر که فرمانده مون بود گفت: یک، دو، سه ،
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله ای به پا کرد هر کس صدایی از خودش درآورد. صدای خروس ، سگ بز، الاغ .
چیزی نگذشته بود که تیر باراوتفنگای عراقیا به کار افتاد. جیغ ودادمون که تموم شد پوتینا رو گذاشتیم زیر بغلامون و دویدیم سمت بولدوزرها
ما می دویدیم و عراقیها آتش می ریختند، تا کنار بولدوزرها یه نفس دویدیم ،عراقیها انگار اون شب بولدوزرها رو نمی دیدند ،
تا صبح گلوله هاشون رو توی باتلاق حروم کردند و ما به کیف وخیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم ...
خرمشهر بودیم.
رادی با نوچه هاش بچه ها رو یکی یکی می گرفتند و روسراشون یه ضربدر می کاشتند ومی گفتند: بایدهمه کچل باشند والا، گری می گیرند.
ما هم تصمیم گرفتیم کله خود رادی روکچل کنیم، با نقشه قبلی رفتیم داخل سنگر، رادی دراز به دراز خوابیده بود کنارسنگروکتاب می خوند ونوچه هاش دوروبرش خواب بودند.
شیخ اکبر توی یک چشم به هم زدن پرید روی پاهای رادی وپشت به صورتش نشست وگفت: سعید،شاهسون، بدوید، اما همه نامردی کردند ونرفتند.
رادی زور میزد وشیخ اکبر هم زور میزد.رادی خم شد ویه گاز محکم پشت پاهای شیخ اکبرگرفت. شیخ اکبر هم جیغی کشید وخم شد وپاهای رادی رو گاز گرفت.
رادی وشیخ اکبر جیغ ودادشون به هوا بود و دور سنگر میدویدند وآخ واوخ می کردند،
نوچه های رادی که از ترس از خواب پریده بودند دور رادی می دویدند و می گفتند: ها، چیه، چی شده، کی بود؟
رادی کمی جیغ وداد کردونوچه هاش روگرفت به باد کتک ، میزد و میگفت: زهرمار شما هم نوچه شدید؟ ها، بیشعور،نصف پام کنده شده، حالا من نه یه الاغ، شما نباید مواظبش باشید
صیدی در پی صیاد
یاد دارم معلم ادبیاتم می گفت در حماسه ها آمده است که پرنده ای در سالهای دورزندگی میکرده است به نام ققنوس، این پرنده بر بالای کوهها زندگی میکرده است وعمرش که به انتها میرسید بر بلندای قله خود را به آتش میکشید واز خاکستر او تخم هایی تشکیل می شد وبه این ترتیب نسل او باقی می ماند
آری اینها در حماسه آمده است، در حماسه هایی که مردم آنها را زاییده توهم می دانند وهیچ کس نمی تواند اینها را به عنوان واقعیت تصور کند .اما من موجوداتی را سراغ دارم که نه در حماسه بلکه در واقعیت، نه در سالهای دور بلکه در همین چندی پیش، نه در اواخر عمر بلکه در نوجوانی وجوانی، نه در بالای کوه بلکه در روی همین زمین، نه اینکه خود را آتش بزند بلکه غرق آتش میشود ونه آتش جسم سوز بلکه اتشی که سراسر روح وجان وی را در بر میگرفت، غرق شد واز خاکسترش نه یک فرزند بلکه نسل ها ویک وطن به وجود آمد.
حماسه را باور نداری واقعیت را چه طور. اگر میگویی عاشقی محال است ما محال رادیده ایم واین فقط یک نمونه از خرق عادتهای این موجود بود .
سخن من از صیدی است که به سوی دام خود وصیاد میرود، نه به طمع دانه بلکه برای خشنودی صیاد.
به من بگویید که در کجای دنیا دیده ای که موجودی با میل واشتیاق ودانسته به سوی دام وصیاد برود
صیاد از پی صید دویدن عجبی نیست صید از پی صیاد دویدن عجب است
آری او شهید است که در حماسه واقعی در مدت یک انقلاب وهشت سال دفاعی مقدس بر بلندای قله شهادت در آتش عشق الهی غرق شد واز خاکستر او وطن،ایمان،باور،شعور وارزشها زنده شد