سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را گفتند : اى امیر مؤمنان چه مى‏شد اگر موى خود را رنگین مى‏کردى ؟ ] رنگ کردن مو آرایش است و ما در سوک به سر مى‏بریم [ و از سوک رحلت رسول خدا ( ص ) را قصد دارد . ] [نهج البلاغه]
عــــــــــروج
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» گام های زهرا ...

 

بسم رب الفاطمةالزهراء سلام الله علیها ...

 

 

عاشورایی اتفاق افتاد ...

                  تا زنان ما عفتشان بیشتر شود ...؟!

                  تا خواهران ما صدف حجاب شان را دریابند ...؟!

                  تا مردان ما غیرت از دست داده خود را به دست آورند ... ؟!

                  تا مردان ما چشمانشان و گوشها و دلهایشان پاک شود ... ؟!

                 

اما افسوس ...

        از اول محرم بنا به تحریف غربی های صهیونیسم تا عاشورا عذا میگیریم ... !؟

اما ... 100 افسوس ...

        فراموش میکنیم اصل عاشورا از عصرش آغاز میشود ... ؟!

 

به راستی تا کنون به کدامیک از پیام های عاشورا توجه کردیم ...

به راستی چه کرده ایم ... ؟!!!

 

من که خود نمی توانم

               جواب گوی آن همه شهید سر جدا باشم ... !

               به عنوان جوان جواب گوی علی اکبر باشم ... !

               پاسخوگی سرباز شش ماهه اش علی اصغر باشم ... !

              

یا حسین ...

        آخر جواب پیام رسان سه ساله ات ...

        زهرای  سه ساله ... 

        عمه جانم رقیّه ....

                    را چگونه بدهم ...

 

حسین جان تو برای تک تک مان پیام ابدی داشتی ...

علی اصغرت ... برای شیر خوارانمان ..!

رقیّه ات .... برای کودکانمان ... !

علی اکبرت ... برای جوانانمان ... !

ربابه ات ... برای مادرانمان ... !

زینبت ... برای خواهران  و زنانمان ... !

سجّادت ... برای عابدانمان ... !

باقرت ... برای عالمانمان ...!

... خوانواده ات ... برای خانوادیمان ...!

... اهلبیتت ... برای اهلبیتمان ... !

... .... ....

میدانم که تا کنون آنگونه که باید پیمات نشنیده بودم ...

اما خود با شفاعتت ... آنهم در این دنیا ...

و سفارشت به مولایمان ... حسن زمانمان ... مهدیت ... !

و دید ولایتی علوی و حشر فاطمی تان ...

کمکمان کن تا در این راهی متبرک بر خونت است ...

سر افکنده نشویم ...

کمکمان کن ...

 

هر صبح ظهر شب ...

        حسین زمانمان ... مهدی فاطمه (عج و ارواحناله فداه)...

ندای فاطمیه جدش حسین را سر میدهد ...

       هل من ناصر ینصرنی ... ؟!

                                     اما دریغ از یک ... لبیک ... !؟

 

لبیک یا ابا صالح المهدی ... لبیک ...

 

آری او فقط یاری میخواهد تا آنچه که خون جدش زنده نگهش داشته را ابدی کند ...

 

شنونده پیام های حسین کجاست ؟!

لبیک گوی حسن زمان کجاست ؟!

 

به راستی چند بار به پیام ها گوش داده ایم و لبیگ کفته ایم ... ؟!

 

خداوندا ...

      شنونده ی پیام حسین و لبیک گوی مهدی قرارمان بده ...

 

یا فاطمه یا مهدی ...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( دوشنبه 86/11/1 :: ساعت 4:24 صبح )

»» به مهمانی بابا خوش آمدی ...

در اواخر سال 1382 یا کاروان دانشجویی برای زیارت و بازدید به اروند کنار منطقه عملیاتی والفجر 8 آمده بودند ...
در میان آنها دختر شهیدی که پدرش در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسیده بود نیز حضور داشت ...
وقتی چشم فرزند شهید به عکس پدرش افتاد پای عکس نشسته و شروع به گریه کردن کرد ...
در همین حال یکی از همسنگران پدرش که به عنوان راوی در آنجا حضور داشت متوجه دختر شهید شد و سراسیمه خود به من رساند و گفت : ...
فرزند شهید کهنسال پای عکس پدرش نشسته و به شدت گریه می کند ...
به اتفاق آن همسنگر شهید از داخل حسینه صحرائی به سمت فرزند شهید حرکت کردیم ...
چند قدم مانده بود که با ایشان برسیم مرا شناخت و گفت : ...
خواهش می کنم جلو نیایید ...
بگذارید به حال خودم باشم ...
زمانی که بابام شهید شد من یک ساله بودم ... و الآن هجده ساله ام ...
به اندازه هفده سال با بابام حرف دارم ...
ما متأثر شدیم و همانجا نشستیم ...و تمام کسانی که درآنجا حضور داشتند به گریه افتادند ...
بعد از 15 دقیقه به خدمت ایشان رسیدم ضمن سلام و احوال پرسی گفتم : ...

عمو جان ... !
               به مهمانی بابا خوش آمدی ...
                                                بابا الآن زنده ... حاضر و ناظرند ...

فرزند شهید گفت : ...
             وقتی می خواستم به اروند بیایم با مادرم تماس گرفتم تا او را در جریان این سفر بگذارم ...
وقتی مادرم گوشی را برداشت گفت : ...
                                          دخترم ... !
                                                  من از سفرت اطلاع داشتم ... ؟!
پرسیدم چه طورمادر ... ؟!
پاسخ داد : ...
         دیشب بابات به خوابم آمد و گفت : ...
                                          دخترم داره میاد پیش من ... 
       
راویان جنگ ...
رمضان نژاد – احمدی
لشکر 25 کربلا



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( جمعه 86/10/14 :: ساعت 12:0 صبح )

»» فشار قبر ...

 « ...

مقداری به معنوّیت اسلام فکرکنید ...

شما نیّتتان این باشد که برای خدا کار کنید و جوابگوی شهداء باشید ...

بدانید که فردای قیامت هر کس را با رهبرش خوانند و ما باید به دنبال

رهبرمان حرکت کنیم ...

روحانیون و یاران امام را هرگز تنها نگذارید ...

دوستانم میدانند مه من از هیچ نمی ترسم ...

 من از گلوله های توپ دشمن نمی ترسم ...

از ترکش های خمپاره باکی ندارم ...

من از تمام فتنه هایی که شیاطین برایمان ایجاد می کنند نمی ترسم ...

 

من از یک چیز می ترسم و آن
                                   
فشار قبر
                                                است ... 

اصلاً اسمش را که می آورم تنم به شدّت می لرزد ...


این مسائل را با چشمان گریان برای شما می نویسم ... »


« ... خداوند انشاءالله مرا ببخشد ... »

                                                   

        فرازی از وصیّت نامه سردار شهید قربان کهنسال 


         فرمانده گردان امام محمّد باقر علیه السلام لشکر 25 کربلا




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( سه شنبه 86/10/11 :: ساعت 6:0 صبح )

»» + رقصی چنین میانه میدانم آرزوست ...

 

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست ...
........................................................


گل سر سبد گردان بود ...
چهره  خواصی داشت ... ملکوتی بود ...
روحیه گردان بود ...
هرکسی خسته می شد ،کم میاوُرد ... با او که صحبت میکرد روحیه تازه میگیرفت ... حتی فرمانده ... !
هر بار که میدیدمش آروم میشدم ...
توی بچه ها تک بود ... اینو همه میگفتن ... تک تک ...
همه میگفتن نور بالا میزنه ...
هربار هم که ازش می گفتیم نارحت می شد ... میگفت من اینجوری نیستم ... خیلی گناه کارم ... !
معنویت خواصی داشت ...
از بین ائمه ارادت خواصی به سالار شهیدان امام حسین (علیه السلام) داشت ...
وقتی زیارت عاشوراء میخوند ... خیلی نورانی می شد ... خودش هم خیلی حال می کرد ...
معمولاً اگه امر واجبی نبود ... همیشه بعد از نماز ها عاشورا رو زمزمه میکرد ...
اون روز صبح یه حال و هوای دیگه ای داشت ... از شب قبل هم مشخص بود نخوابیده ... !
ظهر شد ... اذان هم داده بودن ... مثل همیشه تو حسینه مقر داشت بعد از نمازش زیارت عاشورا میخوند ...
من هم همون جا بودم ... اما انگار مزاحم ... !
برای نهار رفتم پیش بچه های تدارکات ... غذا رو خوردم اون هنوز نیومده بود ... هنوز تو حسینه بود ... دیگه غذا داشت تموم می شد ... رفتم سراغش تو حسینه ... هنوزتو حال خودش بود ...  هیچی از گشنگی نمی فهمید ... انگار اصلاً توی این دنیا نبود ... بی اختیار بهش گفتم ... بسه دیگه یکم هم به فکر خودت باش ... آخه داری به خودت ظلم میکنی ... بلند شو لااقل یه چیزی بخور ...
وقتی کلمه ظلم رو شنید برگشت یه نگاه معنا داری کرد ...
یه وداع کوچیک کرد و بلند شد ...
بهش گفتم نهار رو بخور دوباره برگرد حسینه ... ساکت بود ... !
صدای صوت خمپاره بود یا توپ 140 نمی دونم .... فقط یادمه صدا اومد ... !؟؟!
من خوابیدم روی زمین ... اما او ایستاده بود ... !؟
خمپاره خورد به حسینه ... !؟
اینو که دید خیلی منقلب شد ... خیلی ناراحت شد ...
اما من توجه نکردم ...
بهش گفتم خوب شد اونجا نبودم ... وگر نه در راه شکم جنابعالی کشته میشدم ... !؟
تو حال خودش بود ... بهم گفت ...
اگه الان اونجا بودم ... با زیارت عاشوراء پریده بودم ... اما ... ... .... ؟!
دیگه ساکت شد ... !
من هم که بلند شده بودم و در حالی که خودمو تکان می دادم ... بهش گفتم هنوز میخواهی اینجا وایستی ... بابا غذا تموم شد ... ؟!
اشک میریخت ... به قول خودش فیض شکم رو به شهادت ترجیه داده بود ... !
اشک رختنش خیلی زیبا بود ... آروم و بی صدا ... فقط اشک ... اشکی که از چشمای زیباش میومد و میریخت روی زمین ...
دیدم حالش دوباره منقلب شد .. گفتم این نهار امروز رو نمیخوره ... شب هم که احتمالاً شام نخوره ... از دست میره ... بدونیکه بهش چیزی بگم ... در حالی که اون هنوز توحال خودش بود ... رفتم غذاشو براش بگیرم ...
تقریباً وسط مقر بود ... همه بچه ها لحظه لحظه رو مرور میکردند .. اما نه به دقت ...
که ناگهان صدای یه صوت دیگه اومد ...
اون هنوز تو حال خودش بود ... کمی اون طرف تر جلوی چشمم بود ... خوابیدم روی زمین ... اما اون هیچی متوجه نبود داشت به سمت حسینه میرفت  ... با همون حال ...
خمپاره ... !
خمپاره خورد پشتش ...
گرد و خاک که هنوز بلد بود که دیدم افتاد ... !
دویدم طرفش بچه های دیگه هم اومدند ... چیزی که من دیدم و شنیدم همه دیدن و شنیدن ... ... ... ... ؟؟؟!
یه ترکش خمپاره خورده بود از پشت به گردنش و سرش رو قطع کرده بود ......................
همه دورش جمع شده بودن ...
همه نگاهش میکردن ...
همه گریه میکردن ...
اما اون با اینکه افتاده بود رویزمین ....
با اینکه داشت ازش خون میرفت ...
با اینکه سرش جدا شده بود ...
عشقانه صدا میزد ...
حسین ... ! حسین  ... ! حسین ... !
حسین ... ! حسین  ... ! حسین ... !
حسین ... ! حسین  ... ! حسین ... !
صدای عاشانه حسین حسین گفتنش ... با تمام وجود بود ...
انگار هیچی نشده ...
حتی از بدن بدون سرش هم عاشقانه میگفت ... حسین ... ! حسین  ... ! حسین ... !
هیچ کس هیچ کاری نمیکرد ...
همه خیره به این بدن و سر نگاه میکردند و گریه میکردند ...
فقط گریه ...
گریه ... نه برای شهادتش ... نه برای این نوع عروجش ...
گریه برای این چینین خلوصی ...
گریه آرزومندانه و حسرت ...
گریه ...
این صدا و این فضای ملکوتی عروج 5 دقیقه طول کشید ...
5 دقیقه ... حسین حسین گفتن ...
5 دقیقه گریه به حال خود ...
5 دقیقه ای که بعد از اون هیچ کس تو حال خودش نبود ...
5 دقیقه ای که تا عمر دارم در ذهنم خواهد ماند ...
5دقیقه ای که زممه اش هنوز در گوش است ...
5 دقیقه  حسین ... حسین ... حسین ...
5 دقیقه ... ... ...
من دوستش بودم ...
منو مأمور جمع کردن وسایلش کردن ...
گفتند بگرد ببین وصیت نامه ای پیدا میکنی یا خیر ... ؟؟؟!
هنوز حال و هوا همون حال هوا بود ...
هنوز صدایش در گوشم بود ...
ناگهان بین کتاب ها چشم به کتاب حماسه حسینی افتاد ... !
دست خودم نبود ...
کتابشو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن ...
نوشته ای از او پیدا کردم ...
نوشته ای که ...
نوشته ای که باز هم همه بچه های گردان رو به گریه انداخت ... !؟
حاجی رو صدا زدم و نوشته رو بهش دادم ...
یه صفحه تکرو نوشته ...
و فقط چند کلمه ای که بچه رو منقلب کرد ...
و آن چند کلمه ...
خدایا ... میدانم در پیشگاهت ناچیزم ...
خدایا ... میدانم کوله بارم سنگین از گناه است ...
خدایا ... میدانم رو و نفسم سیاه است ...
اما ای خدا ...
ای خدا حسین ...
مرا ببخش ...
اگر مرا بخشیدی ...
از تو فقط شهادت میخواهم تا بعد از این پاک شدن ،‏ پاک پاک خودم را تقدیمت کنم ...
خدایا ...
تنها تقاضایم از تو این است ...
یا شهید نشوم و یا اگر لایق شهادت شدم ... همچون مولایم حسین ... به شهادت برسم ...
همچون او گرسنه او تشنه ...
و تا جان به تو نداده ام ... ذکر حسین برلبانم جاری باشد ...
ای خدای حسین ...
....................................... یادگار و راوی جنگ م.چ


اگر آه تو از جنس نیاز است ... در باغ شهادت باز  ، باز است

خدایا ... خداوندا ... پروردگارا ...
در این ماه عزیزت ... ماه مهمانیت ... در این ماهی که مصادف است با هفته دفع مقدّس
در این ماهی که مصادف است با یاد شهداء ...
از تو میخواهیم ... عروجی فاطمی حسینی ... عاشقانه و عارفانه ... با لبی تشنه در آب مهریه مادر ... را نصیبمان گردانی ...


یاد کربلای 4 و 5 بخیر ...
یاد والفجر 8 بخیر ... 
یاد رمضان ... و شهدای غریب و مظلومش بخیر ...
یاد شلمچه و بوی کربلایش...
یاد فکه و مظلومیت و غربت و تشنگی هایش ...
یاد طلائیه و سه راهی شهادتش ...
یاد هویزه ... یاد هویزه ... یاد هویزه ...
یاد هویزه و خاطرات و خلوص و بوی کربلایی و حماسه کربلاییش ...
آری یادش بخیر ... یادش بخیر ... یادش بخیر ...

هفته دفاع مقدّس مبارک ...

این بار ای خدا ... میم ف ز مهیاس و عاجر صدایت میکنند ...
ای خدا ... رقصی چنین میانه میدانم ... آرزوست ...
ای خدا ...

ای خدا ... ما بندگانت ... درماه مهمانیت ... باز صدایت میکنیم ...
ای خدا ... رقصی چنین میانه میدانم آرزوست ... ای خدا ...

هفته دفاع مقدّس مبارک ...

نثار ارواح طیبه شهداء ، شهدای گمنام و امام شهداء ...
      سلامتی و بهبود جانبازان ، خصوصاً جانبازان شیمیایی ... 
             سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان مهدی فاطمه و نایب برحقش امام خامنه ای ...
                                                                               3 صلوات

یا حق ...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( یکشنبه 86/7/1 :: ساعت 5:38 صبح )

»» عروجی فاطمی ... (( آخرین پست ))

 

بسم رب الشهداء و الصدیقین ...

اَلسَّلامُ عَلیکِ ایَّتُهَا الصِّدیقَه الشَّهیدَه فاطِمَةَ الزَّهراء ... سَلامُ الله عَلَیهَ

 

مادرم یا فاطمه الزهراء ... س شهادتت مبارک ...

آجرک الله یا صاحب الزمان ...

 

یا رب الفاطمة الزهراء (سلام الله علیها) ...

بحق الفاطمة الزهراء (سلام الله علیها) ...

اشف صدر الفاطمة الزهراء (سلام الله علیها) ...

به ظهور الحجّة ... ... ... ...

 

یا اُمی یا فاطمة الزهراء از تو می خواهم شهادت ، عروجی عاشقانه و عارفانه همچون عروج را نصیبم گردانی و همچون خود تازمانی که قبرت پنهان است قبری نداشته و گمنام بمانم …

روز 13 فروردین 86 حدود ساعت 11 بود ؛ به سختی با هویزه خدا حافظی کردیم ... همه زندگیمون شده بود هویزه ... چه طور میتونستیم رهاش کنیم ... جزو آخرین کسانی بودم که سوار اتوبوس برگشت شدم ... هنوز دوست نداشتم برگردم ... اما چه کنیم که باید برمی گشتیم شهر و همه دلبستگی های دنیایی ...

هنگامه اذان ظهر رسیدم مقر مرکزی راهیان نور اهواز همون مرکز تفحص شهداء لشکر 31 عاشورا ... بعد از یه تجدید وضو ... وارد حسینه شدم ... این بار هم شهداء عنایت کرده بودند ... ممنونم ازتون ...

به معراج شهداء روبه رو شدم ... معراجی که چند شهد تازه تفحص شده زهرایی و چند شهید تازه تفحص شده حسینی داخلش بود ... بی اختیار از این دنیا متعلقاتش بریده ... شروع کردم ...

کجایید ای شهیدان خدایی ... بلاجویان دشت کربلایی ...

کجایید ای سبکبالان عاشق ... پرنده ترزمرغان هوایی ...

کجایی ای امام و رهبر ما ... کشی دست نوازش برسرما ...

رفیقان می روند نوبت به نوبت ... خوشان روزی که نوبت بر من آید ...

همه رفتند و تنها مانده ام من ... زهمراهان خود جامانده ام من ...

بیا باهم سرود عشقو خوانیم ... بسیجی تا دم آخر بمانیم ...

خدایا تا ظهور دولت یار ... گل پیغمبر ما را نگه دار ...

..........................................................................................

اونجا دیگه نه روایتگری لازم داشت ... نه روضه ... اونجا خودش همه چی بود ... همه چی ...

دیگه از این نزدیک تر به شهید چه طور میتونستیم باشیم ... چه طور ...

چطور که بین این همه بازه ؛ بازه سومی ها رو اونجا دعوت کرده بودند ...

من که لایقش نبودم ....

اما بودند بچه هایی که بعضاً خودشون برای خودشون و خداشون عارف بودند ... مثل خیلی از این هایی که اون موقع کنارشون بودیم ...

کاش ... کاش ... کاش ...

وقت نماز همراه با شهداء نماز را به جماعت خواندیم ...

بعد از نماز مسئول تفحص شهداء چند دقیقه ای صحبت کرد ... گوشه ای از صحبت های اون که خودشم مثل ما دل خونی داشت رو از زبان خودش بیان میکنم... :->

به یاد تمامی عشاق الزهراء واقعی شهدایی چون حاج سید مجتبی علمدار و حاج عبدالحسین برونسی ...

یکی از روز های گرم تابستانی که با توجه به شرایطی که ما دیدم زندگی بسیار سخته چه برسه به کار ... چند روزی بچه های تفحص تو منطقه طلائیه کار میکردند ... اما هیچ شهیدی خودش رو نمایان نمیکرد ... از شدت گرما روزی چند بار می بایست وسایلی همچون بیل مکانیکی حدود نیم یا یک ساعت بیکار می بودند تا هم دستگاه سر شود و همه بچه ها کمی استراحت کنند ... نزدیک غروب بود اون روز هم همچون روز های گذشته دست خالی بودیم و هیچ شهیدی خودش رو نشان نداده بود در اواخر کار بود که اتفاقی دستگاه از شدت گرما باز خاموش شد ... بچه دیگه خسته شده بودند گفتند دیگه برگردیم ... امروز هم لیاقت نداشتیم با شهداء باشیم ... من گفتم صبر کنید برا یآخرین بار هم از دستگاه استفاده میکنیم تا خموش شود ... مهم نیست کی می رسیم مقر ... فردا شهادت حضرت زهراء سلام الله علیها است بیایین به اشون متوسل بشیم ... و بعد کار رو شورع کنیم ... بعد از یه توسل به حضرت فطمه الزهراء  و عذاداریی کوچ برای ایشون ... هر کس یه حالی داشت و نامید تو اون غروب زیبا و غریب طلائیه خودم نشتم پشت بیل ... اولین بیل را که زدم و بیل را بالا آوردم ... بچه ها صدا زدند حاجی دست نگه دار ... بی اختیار خودم رو جلوی بیل رساندم ... دیدم حضرت زهرا جوابمونو داده بود ... بی اختیار شرع کردیم به تفحص ... پیراهن خاکی شهید بعد از این همه سال سالم سالم بود ... به تفحص ادامه دادیم ... پیراهن رو که بیرون می آوردیم توجهم به نقاط پارگی لباس شهید جلب شد ... استخوان بازوی شکسته و و تیر خورده ... پهلویی شکسته و ترکش خورده ... سینه ای مشخص بود گلوله خورده ... قبرش همچون مادرش تا کنون مخفی بود ... بدنش همچون مادر بود و همچون او به شهادت رسیده بود ... در گشتن برای پلاک بودیم ... که یکی از بچه ها در حالی که حال معنوی خوبی داشت منقلب شده صدایم کرد حاجی اینو ببین ... چیزی که خیلی تکانمان داد ... حضرت زهرا شب شهادت خودش یکی از بچه های خودش رو به ما داده بود ... چیزی که دیدم ... اصلا باورکردنی نبود ... پیرانی کاز جلو دیکه بودم و بررسی کرده بودم و سالم بود ... بر روی پشتش که خیلی واضح و خوانا بود درشک نوشته بود ...

میروم تا انتقام سیلی مادر بگیرم ...

 آرزوی چنین شهادت ...

و ریز این را نوشته بود ...

شاید یاوری در کوچه های بنی هاشم شوم ...

هرچه گشتیم نامی از او پیدا نکردیم ...

اما او دو دوست و همسایه چندین ساله خود را به ما نشان داد ...

معجزه ای که هرگز فراموشش نمیکنم ... خاطره ای که همیشه در خاطرم باقی خواهد ماند ....

....................................................................... مقر تفحص شهدای اهواز

بسیجی دانشجو ... میم ف ز مهیاس

*****************************************************

روزی آمدم چون او خواست ....

امروز میروم شاید تا همیشه چون نه دیگربا این روی سیاه و کوله باری سنگین از گناه  نمیتوان خدمت کرد و نه دلی برای ماندن ... اگر روزی لایقش شدم و اجازه دادند بیایم ...

میدانم لایق گفتن این نیستم ... اما بگذارید بگویم ... :->

میروم تا اگر لایقش شدم انتقام سیلی مادرم زهرا بگیرم ...

                             یا اُمی یا فاطمة الزهراء ... س ادرکنی

به امید خدمت و عروج در رکاب منتقل کوچه های مدینه و دشت کربلا مهدی فاطمه عاجر

   نثار ارواح طیبه شهداء ، شهدای گمنام و امام شهداء ...

      سلامتی و بهبود جانبازان ، خصوصاً جانبازان شیمیایی ...

سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان مهدی فاطمه عاجر و نایب برحقش امام خامنه ای ...

                                      3 صلوات

نوشتن انشاءالله برای همیشه ... خدا نگه دار

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خط شکن ... ( سه شنبه 86/3/29 :: ساعت 5:15 صبح )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

>> بازدید امروز: 28
>> بازدید دیروز: 20
>> مجموع بازدیدها: 286607
» درباره من

عــــــــــروج
مدیر وبلاگ : خط شکن ...[98]
نویسندگان وبلاگ :
آسمان عروج ...
آسمان عروج ... (@)[16]

بال پرواز ...
بال پرواز ... (@)[4]

عاجر ...
عاجر ... (@)[0]


به نام خدا ... خط شکن ... یه نسل سومی ... یکی که خیلی چیز ها دیده و شنیده و تجربه کرده ... یکی که سعی در اصلاح درون و بیرونش داره ... یه بسیجیه دانشجو ... یه بسیجیه طلبه ... به امید شهادت

» پیوندهای روزانه

افشاگری از خود فروختگان اصلاحات جنبش سبز اموی ... [21]
کتاب پاسخ به شبهات اینترنتی 1 [160]
عشق یعنی ... ؟! [183]
صدای شرهانی ... صدایی از اولین باز دید ازبلاگ تا پلاک 2 [780]
لاله های سخن گو ... [218]
حالم دیدنی است ... [162]
استخاره با قرآن ... [186]
بهترین مهمون ... [274]
حسین ... [299]
گوگل google [109]
یاهو ایمیل yahoo Email [174]
[آرشیو(11)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
عشق[3] . عشق به خانواده . عیوبم . فداکار . فرزند . معجزه . هشدار . وفاداری . کمتر . اخلاق . ازدواج . ایران . ایمان . بچه های جهاد . بد . تر . جغله های جهاد . درس . زندگی . سنی . شیعه . طنز . عاشق . عروج _ پرواز .
» آرشیو مطالب
*« هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنیِ »*
افسانه شهادت فاطمه ؟!!؟ اهل تسنن نخوانند ؟!
کاش جنگ رو از یاد برده بودم
جوانان و تهاجم فرهنگی
عروجی مظلومانه
خاطره بازگشت
عروجی کم یاب
این مطلب رو اصلاً نخونید ؟!
زمستان 1383
بهار 1384
تابستان 1384
زمستان 1384
بهار 1385
تابستان 1385
پاییز 1385
عروجی فاطمی ...
صدایی خاموش ...
روایتی از بلاگ تا پلاک ...
عروجی حسینی ...
شرایط جلسات تفسیر
چند روزی با شهداء ...
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
وای مادرم ... ( شهادت مادرم زهرا (س) )
فشار قبر ...
به مهمانی بابا خوش آمدی
گام های زهرا ...
خط شکسته شده ...
درد عشق ...
شهداء شرمنده ام ...
به خود آئیم ... ؟!!
نوشته های بیقرار عروج ...
نوشته های آسمان عروج ...
نوشته های عطیه عروج ...
نوشته های کمیل ...
تابستان و پاییز 87
ایران سنی مذهب فرزد کمتر زندگی بد تر
عشق و زندگی
نوشته های کمیل ...
مرگ بر ضد ولایت فقیه ...
عمومی ...
بارش های باران ...
نوشته های عاجر ...
خاکریز ...
بال پرواز جنگ شهید بابایی
سال 89
سال 90
سال 91
سال92

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
.:: بوستان نماز ::.
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
پیاده تا عرش
.:: در کوی بی نشان ها ::.
دل نوشته های یک دختر شهید
پرواز تا یکی شدن
تخریبچی ...
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
یادداشتهای فانوس
شــــــهدای روستای مـــکـــی کوهسرخ
سرافرازان
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
اواز قطره
بچّه شهید (به یاد شهدا)
چفیه
نگاه منتظر
شهدا
عطر حضور
سراج
نیم پلاک
فدایی سید علی
قافله شهداء
هیئت حضرت علی اکبر(ع)
فلورانس مهربون
شاهد
سایت بچه های قلم
حجاب
کوثر ...
راه آسمان کجاست؟
آفرینش
حزب اللهی مدرنیته
.: حرف دل :.
حاج رضا
بیسیم چی
گل دختر
خونه یاس 115
دیدبان برج مینو
بی قرار
راز و نیاز با خدا
از پشت دوربین من
دستنوشته های بی بی ریحانه
زیر آسمان خدا
بیت حسن ک.نظری(امُل جان)
بهارستان
عروج ...
عــــــــــروج
حجاب و دختران آخر الزمان
خلوتم پر است از حس غریب ...
کوثر
شیمیایی
زینب خانوم
وبلاگ حاج حمید
خاطرات شهداء ...
فرش دل
یاگاه اطلاع رسانی فرهنگی شاهد . نوید شاهد
حریم یاس
اخلاق زناشویی
قافله قاریان قرآن شهداء ....
دهلران شرهانی
به مریم بگویید بخندد ...
نمایه ... بارانی که برای باد مینویسد ...
کاریکاتوریست برقی
کنتراست ... سایت هنری
حم عسق ...
خیلی دور ... خیلی نزدیک
ساجدون ...

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب