وصیت نامه ای از شهید ...
فقط کافی است یک بار از ته دل صدایش کنید ...
تو خود گفتی که به دل شکستگان نزدیکم :
من نیز دلی شکسته دارم . ای کسانی که این تجربه یا وصیت نامه یا در اصل این خواهش و تقاضای عاجزانه را می خوانید .
اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم. بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او به بالاترین درجات دست یابند ، البته در این امر شکی نیست ؛ ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنه کار ، به آرزویش رسید .
یا رب ز کرم بر من درویش نگر بر من منگر بر کرم خویش نگر
هر چند نیم لایق بخشایش تو بر جان من خسته ی دل ریش نگر
اگر که به عینه دیده اید شما را به خالقم عاجزانه التماس می کنم بیایید و به خاکش بیفتید ، زار و زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید و با او آشتی کنید زیرا : بیش از حد مهربان و بخشنده است . فقط کافی است یک بار از ته دل صدایش کنید . دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید ، دیگر هر چه می کند او می کند و هر کجا می برد او می برد ولی در این راه ، آماده و حاضر به تقبل هر گونه سختی و رنج هایی همانند مظلوم کربلا حسین (ع) و پیامدار او زینب (س) باشید و رنج های ما در مقایسه با آن نمی تواند قطره ای در مقابل دریا باشد .
بله خدا گونه شدن ، درد و مصیبت دارد ، زیرا کلید و نشانش همین است و در عوض آن چیزی که برای شما می ماند بسیار عظیم و شیرین است .
خدایا عاقبت به خیرمان کن ! خدایا ! آبروی ما را نریز و گناهانمان را ببخش.
گوشه ای از وصیت نامه ی شهید امیر حاج امینی.
گوشه ای از وصیت نامه شهید ...
در غروب نارنجی وقتی خورشید طلایی پشت ابرها سیاه شد . در کوچه ها ی بی نور فانوس پا بر سر شتاب می گذارم تا آمدنت را با ترانه ی ماه و با شماره معکوس آواز کنم تا در حضورت بهار شوم ولی افسوس که باز نیامدی !
آن موقع چادر سیاه شب به سر کردم و به عزای ثانیه های انتظار نشستم و غم انگیزترین بغض هایم را در نی ها دمیدم و دمیدم دوباره خورشید از پشت ابرها ی سفید تابید و من دوباره تنها شدم باز هم مثل همیشه دلم گرفته است باز هم من دیوانه ، دلتنگ تو ام .
دلتنگ یک نگاه با چشمان زیبایت ، دلتنگ یک کلام با صدای دلنشینت . دلتنگ یک ذره آرامش در کنار تو ، دلتنگ این قامت زیبایت برای تکیه گاه این قلب شکسته و باز هم دلتنگ تو و عشق تو ، کی می شود که با آمدنت مرا از دلتنگی ها رها کنی ؟
کی ؟!
همیشه نظافت چادر و لباسم خیلی برام مهمه ولی ...
وقتی کنارشون رسیدم انگار بهم گفتند : ... بفرمایید ... چرا ایستادی ؟
بدون اینکه ذره ای نگران پاکیزگی چادر و لباسم باشم روی زمین نشستم . خجالت می کشیدم چیزی بگم یا خواسته ای مطرح کنم . می خواستم فاتحه ای براشون بخونم ولی بعد خجالت کشیدم و فاتحه ای برای خودم خوندم !
بچه های کوچولو و معصوم اطراف آرامگاه بازی می کردند . می خندیدند . هنوز صدای خنده های ناز و قشنگشون توی گوشمه ...
یه کمی به زبون اومدم و خجالتم ریخت .
_ شهید گمنام ... تاریخ شهادت ... تاریخ کشف ...
_ زیراین سنگ و خاک چیه ؟
_ واقعا شما اینجا هستید ؟
_ فقط یه پلاک یا چند تا استخوان ... ؟
_ منو می بینید ؟
_ صدامو می شنوید ؟
یه دختر بچه ی کوچولو دوون دوون به سمت آرامگاه اومد و با صدای بلند به برادرش که مثل خودش کوچولو بود می گفت : بیا اینجا ¸ مرده ها اینجا هستند !!!
_ این دختر بچه کدوم مرده ها رو میگه ؟
_ منظورش منم ؟
_ آره ...
_ درسته ؛ من و امثال من خیلی وقته که مردیم و شهدا زنده هستند ...
کمی ساکت شدم
و بعد دوباره لب باز کردم ...
_ شما ها مال کدوم شهر و دیار هستید ؟ اصفهان ؟ مشهد ؟ شیراز ؟ قم ؟ تهران ؟ ...
_ از هر کجا هستید به شهر ما خوش آمدید . شاید سبزی قدوم شما ما رو از بلا حفظ کنه ...
توی حال خودم بودم که یک پسر جوون با یک بطری شیشه ای از راه رسید ... روی آرامگاه ها گلاب ریخت . بوی گلاب همه جا پیچید ... چشمامو باز کردم ... ! دیدم دارن با بچه ها بازی می کنن !!! ... یه آقا کوچولو پشت یکیشون سوار شده بود ... یه بوسه از گونه ی شهید ...
پلک زدم ...
همه چیز برگشت به حالت اول ... دیگه هیچی ندیدم .
اطرافم رو نگاه کردم و دیدم چند تا بچه ی قد و نیم قد دور تا دورمو گرفته بودن ...
هنوز صداشون توی گوشمه ...
v بچه ها این کیه ؟
v چرا این شکلیه ؟
v چرا روی صورتش رو پوشونده ؟
v چطوری می بینه ؟
توی دلم گفتم : من ؟ ... من هیچ کس نیستم ... من یک گناهکار روسیاهم ...
یه کوچولو جلو اومد و خواست روبنده رو از صورتم برداره تا من رو ببینه ... بهش لبخند زدم ولی اون که لبخند من رو نمی دید ! ... لایه ی اول روبنده رو از روی صورتم برداشتم تا فقط چشمامو ببینه و فکر نکنه یه موجود خیالی هستم ... بدونه که منم یک انسانم ... ولی انسانی که سیاهی باطنش خیلی بیشتر از سیاهی چادرشه ...! اصلا آدم ژاک توی این دنیا هست ؟ خیلی ها هستند که از من پاک تر هستند ولی یعنی توی این دنیا آدمی هست که هیچ گناهی نداشته باشه ؟ خیلی دوست دارم با یکی از این آدمای پاک ملاقات داشته باشم و ازشون بپرسم دنیا رو چه رنگی می بینن ؟چطوری زندگی می کنن ؟ این اراده ی قوی رو ... و خیلی سوالات دیگه
_ کمکم کنید ... !
_ می خوام خوب باشم ...!
_ می خوام مثل شما باشم
_ کاش ....
_ کاش ...
صدای مامان رو شنیدم که گفت : چادرت خیس شده ... بلند شو می خوایم بریم .
گفتم : نه ! این آب نیست . این گلابه ... گلابی که غبار آرامگاه شهید رو شسته ... یک شهید گمنام
(( کاش ذره ای از گناهان مرا هم بشوید ))
داشتیم برمی گشتیم . معین ( پسر خاله ی کوچولوی من ) گفت : مامان جون الان همه خوابند چرا ما بیداریم ؟ من خوابم میاد ...!
با همون جملات بچگانه ¸ حکیمانه سخن گفت :
(( همه خوابند ))!!!
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند . اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند . < شهید مرتضی آوینی >
v کو چشماش ؟
صبح جمعه بود .
مثل همیشه با صدای اذان از جا برخاست . به اطرافش نگاه کرد و بعد ...
آرام آرام ابر چشمان زیبایش شروع به باریدن کرد و با صدایی لرزان گفت :
- آقا جون ... ! ... آقا جون ... ! ...
- چرا نیومدی ؟!
صورتش خیس اشک بود ...
از جا بر خاست ...
آب بر صورتش ریخت و بر دست های کوچکش ...
سجاده ای سبز ...
چادری سفید ...
الله اکبر ...
بوی گل یاس فضای اتاق را پر کرده بود و نوری سبز ...
اشک از چشمان زیبایش فرو می ریخت و بر لبان خشکیده اش فرو می نشست ...
دست های کوچکش را بالا برد ... بالای بالا ...
- خدا جون ... خدای مهربونم ... تا کی باید منتظر آقا بمونم ؟ تا کی ؟
- خدا جون ... آقا دلش گرفته ! ... از این همه دو رنگی . از این همه سیاهی ...
- خدا جونم سلامتی آقا رو از تو می خوام ... یه موقع مریض نشه !!!