به نام خدا ...
بنا به گفته امام خامنه ای جنگ فرهنگی آغاز شده است...
االه اکبر ... جانم فدای رهبر
این گفته ها بسیار جالبه و توصیه میکنم حتما گوش کنید ... توضیحی تاکتیکی از جبهه اصلاح طلب هاست ...
افشاگری و ناگفته هایی از خودفروختگاه اصلاحات جلبگ های سبز اموی قسمت اول
افشاگری و ناگفته هایی از خودفروختگاه اصلاحات جلبگ های سبز اموی قسمت دوم
... این فایل ها بیانگر و دلایل شروع جهاد فرهنگیست ...
الله اکبر ... جانم فدای رهبر
مرگ بر ضد ولایت فقیه ...
مرگ بر اصلاحات ...
سرخی خونم فدای سبزی قدومت ...
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اوو!! معذرت میخوام
من هم معذرت میخوام ,دقت نکردم
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه ,خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم ...
اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ... ؟!
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه
برو کنار“
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی
اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی .آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه ... ! هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی ... !
در این لحظه احساس حقارت کردم
اشکهایم سرازیرشدند.آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم
بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اون طور سرت داد بکشم
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو
گفت : اونا رو کنار درخت پیدا کرد م ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
...
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در
ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان
چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !!
اینطور فکر نمیکنید؟!!
به راستی کلمه “خانواده“ یعنی چه ؟؟
...
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
?? گرم ، ??? گرم ، ??? گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست… حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است!
گاهی خدا میخواد یه سری چیزا رو سر راه ما قرار بده تا درس بگیرم ...
گاهی هم مسیر رو طوری تغییر میده که تو مسیر و راهی بریم که خودش میخواد ...
گاهی گفتن بعضی ذکر ها هر روز صبح زندگی سازه ...
خیلی دوست داشتم عکسی هم ازش باشه ...
شاید هم اگه روزی خودش یا بچه هاش بخونن خصوصا دختر بزرگش شاید ناراحت بشن ...
اما خب گاهی بعضی چیزا ارزش گفتن داره ...
سی و هفت هشت سالش بیشتر نبود ...
صاحب سه تا دختر خانم صبور و یه آقا پسر گل گلاب که تازگی خدا بهشون بخشیده بود ...
خودش میگفت خدا این پسر رو برای این بهشون داده تا بعد از اون سایه سر سه تا دخترش و همسرش باشه ...
تو خونه نشسته بودم منتظر پدرم که بیاد خونه پیش داداش کوچیکم که هم اون تنها نباشه و هم بتونم برم دعای کمیل که تلفن زنگ زد ؟؟؟
از تعمیرات الکتریکی بود ، گفت چای ساز خراب رو درست کرده چند باری تماس گرفته اما جوابی نگرفته ، خواست که بریم و چای ساز درست شده رو تحویل بگیرم ...
پدرم اومد و منم حرکت کردم هم بعضی کار ها رو انجام بدم هم اینکه به دعای کمیل پایگاه برسم ...
حساب خوار و بار فروشی رو تصفیه کردم و رفتم الکتریکی برای گرفتن چای ساز ...
بعد از سلام و احوال پرسی و عذر خواهی ، معرفی کردم وقتی چای ساز رو خواست تست کنه تا تحویل بده که متوجه شد ظاهرا عمل نمیکنه ؛ گفت دوری بزنم و نیم ساعت دیگه برگردم تحویل بگیرم تا تست کنه ببینه چشه ... ؟!!!
از اونجا خارج شدم ، جاتون خالی رفتم پایگاه و دعای کمیل شرکت کردم ... کمی دیر رسیدم اما خب شارژ معنوی شدیم ... بعد دعا و صرف چایی ... از مسجد خارج شدم و به طرف الکتریکی حرکت کردم تا چای ساز رو تحویل بگیرم ... ؟!
سرکوچه ی الکتریکی یه نفر که کلاه سرش بودی و چوبی هم در دست داشت و به شدید میلنگید برای ماشین های جلوی دست تکون داد که تا جایی بهش کمک کنن و برسونن اما کسی براش نگه نداشت ...
به من رسید نگه داشتم ...
سوار شد ...
تا سوار شد گفت : « الهی خدا هیچ کس رو بعد از عزت و عزیزی ، خوار و ذلیل نکنه »
گفت عمو جان منو تا سر همین عدل خمینی جلو مسجد حضرت اباالفضل ببری ممنون میشم ...
تا اونجا یکمی حرف زد و گفت اینجا یکی هست بهم کمک میکنه اونم از سهم سادات ...
دوباره رو بهم کرد و گفت الهی که هیچ وقت بعد از عزت ذلیل نشی ... !
سی و هفت هشت سالش بیشتر نبود ...
صاحب سه تا دختر خانم صبور و یه آقا پسر گل گلاب که تازگی خدا بهشون بخشیده بود ...
خودش میگفت خدا این پسر رو برای این بهشون داده تا بعد از اون سایه سر سه تا دخترش و همسرش باشه ...
میگفت راننده پایه یک بوده و برای خودش کسی بوده اما الان این روزگارشه ...
سکته کرده بود و تقریبا نصف بدنش فلج بود ...
موقعی که داشت میرفت پایین گفت : چه قدر تقدیمت کنم منو رسوندی تا اینجا گفتم صلوات بفرست ...
در حالی که تو چشماش اشک جمع شده بود دوباره گفت : جدم نگه دارت باشه و عوضت بده ...
گفت اگه دوست داری کمکی به بچه هام بکن از رو سهم ساداتت ... !
گفتم کارت که تموم شد بشین میام دنبالت ...
یه دوری زدم و برگشتم دنبالش ...
چیزی حدود یک ساعت باهاش بودم ...
محتاج شده بود اما آبرومند بود ... هر جا که میرفت میشناختنش ... از کجا نمیدونم ... !
اما خب از روی سهم سادات بهش کمک میدادن ...
توی یه روستای دور افتاده تو جاده سرخس حدود 60 کیلومتری مشهد با همسر و بچه هاش تو خونه خرابی که متعلق به مادر خانم مرحومش بود زندگی میکرد ...
اما به قول خودش با همه خرابی هاش همین قدر که اجاره نمیدادن و مال خودشون بود خدا رو شکر میکرد ...
راننده پایه یک و استخدام سازمان اتوبوس رانی مشهد و حومه بود ...
سر یه سری مشکلات خانوادگی و آثاری که از جنگ روش بود با یه خبر ناگهانی که بهش میدن یه بار سکته میکنه اما بهش اهمیت نمیده میگن از خستگی و خبر ناگواره .. تا مدتی خوب بوده تا اینکه در حین استراحت تو خدمت قبل از سوار شدن به اتوبوس حالش دوباهر به هم میخوره ...
بیشتر با استرس های عصبی حالش بد میشه ...
گاهی نمیتونه نفس بکشه ...
وگاهی هم دیگه اصلا نمیتونه هیچ حرکتی انجام بده ...
بگذریم ...
به زور از اتوبوسرانی بیرونش میکنن و طوری با زرنگی تمام کار میکنن که هیچ حق و حقوقی حتی از اداره کار هم بهش تعلق نگیره ... (خدا لهنت کنه باعث و بانی شو)
این بود که سید کوچ میکنه به روستاشون و اونجا زندگی میکنه ...
ماهی یک بار میاد مشهد و میره پیش کسانی که میشناسنش و از روی سهم سادات بهش کمک میکنن ...
جمعا 5 جا رفت که هرکدوم نهایتا 10 تومن بیشتر بهش ندادن که جمعا 50 میشه داره زندگی میکنه ...
بماند که این سه تا بچه هزار جور خرج دارن ...
با کمکی یه بنده خدا چند تا مرغ خریده و گاهی از فروش تخم مرغ ها یه پول اندکی دستشونو میگیره اما خب کجارو میگیریه خدا عالمه ...
خدا خودش روزی رسونه ...
میگفت دختر بزرگش که 13 ساله بود پارسال سه بار مدرسه شو عوض کرده چون جا نداشتن آخرشم معدلش 20 شده ... !
میگفت این دخترش چون فهمیدس خیلی جوش میزه ... هم جوش پدرش هم خانواده ...
حالا هم توی یه مدرسه شبانه روزی خیلی از روستاشون دور تر داره درس میخونه ...
میگفت خیلی صبوره و تا بهش فشار نیاد حرفی از پول نمیزنه ... !
این سری که اومده گفته مدرسشون شهریه سالانشونو میخواد و باید پولش رو جور کنه ... که نداشت
میخواست تلویزیون و جاروشون رو بفروشه ...
میگفت دلش خون میشه وقتی اون دخترش پولی لازم داره و اون نداره که بده ... !
دختر دیگش بهش گفته بوده بابا همه بچه ها چتر دارن کفش خوب دارن ... ! خب منم میخوام برام بخر ... !
گفته بود بهش بابا زمستونه تو مسیر برفه بارونه خیس میشیم برامون بخر ، بهش گفتن اگه نخریدی نیا ... !
یه بابای معلول ... با این بچه ها ... با اینه مه خرجی ...
آیا کسی هست کمکی کنه .. !؟؟؟
... تو مسیر وقتی به آخرا رسیدیم .. گفت قربون خدا برم گر زحکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری ... و رو کرد به من و دوباره گفت : اگه وضعم اینجوره خدا امشب بهم ثابت کرد که هوامونو داره وگرنه با این وضع من کی میتونستم همه این پولا رو جمع کنم
- خدا خواسته که یکی روسیاهی مثل من سر راهش قرار بگیرم و بهش کمک کنم ... - حالا چرا نمیدونم !
به مسئولین اتوبوسرانی که گفت انشاء الله جدم حقمو میگیره ازشون
به رئیس جمهور هم گفت ... اگه واقعا رجایی بود یه سری بهم میزد و حد اقل کمکی بهم میکرد تا برا بچه ها خونه بسازم که تو این سرما اذیت نشن ...
بگذریم ...
نمیدونم توی این کشور پهناور تا حالا حق چند تا معلول خورده شده ...
نمیدونم اگه خدایی نکرده مشکلات باعث بشه که دخترای امثال این خونواده ها به فساد بیوفتن گناهش گردن کیه ...
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دوستان هرکی خواست کمکی به این بنده خدا کنه یا تلفن بده من زنگ بزنم یا به من تماس بگیره ...
التماس دعا ...
امیدوارم مهدی بیاد و حق امثال این سید رو بگیره ...
سرخی خونم فدای سبزی قدومش ...
یا فاطمه یا مهدی ...
یا حق ...
به نام خدا ...
یازدهمین نمایشگاه کتاب مشهد از 24 مهر شروع شده و تا 2 آبان ادامه خواهد داشت ...
عرضه کتاب پاسخ به شبهات اینترنتی 1 و 2
... چرا قرآن به بعضی شوهران دستور داده تا شوهرانشان را بزنند ؟!
... چرا قرآن ازدواج موقت را جائز دانسته است ؟ آیا این همان بی بند باری جنسی نیست ؟!
... و بسیاری سوالات دیگر همراه با %20 تخفیف
... سالن فردوسی غرفه 108 انتشارات بانگ الست
به امید دیدارتان در یازدهمین نمایشگاه کتاب مشهد ... سالن فردوسی غرفه 108 بانگ الست